۲۳ دی ۱۳۹۳

-659-

24 سال طول کشید تا بتونم برای کسی- برای مادرم -تعریف کنم. یک ربع قرن. زنی هستم در دهه چهارم زندگی . نیمه زندگی م. مادرم تموم پنج بچه ها ش رو داشت وقتی 33 ساله بود.
تجربه اولین آزار جنسی و بدنی که به یاد می آرم. با جزییات فراوون، رنگ سبز فسفری پیرهن پیله پیله م رو، شلوار تو خونه که " باید " می پوشیدم، چون دوچرخه سواری می کردم و روسری ژرژت سه گوش، که اون هم " باید" بود.
...
چند سالی هست که راجع به این موضوع حرف می زنم، می گم که همه ما تجربه آزار جنسی، کلامی، بدنی، خفیف ، شدید، غریبه ، آشنا، فامیل دور و نزدیک، دوس پسر، معشوق، نامزد، مرد عابر توی پیاده رو ، تاکسی ... رو داشتیم. می گم اما اولین بار بود که با جزییات و ذکر نام تعریف کردم. چراکه آدمش فامیل دور بود و مامان می شناخت.
کاوه هم می شنید، توی پس زمینه اسکایپ، روی تختش نشسته بود و گوش می داد.
از کجا صحبت کشید به اینجا نمی دونم، اما گفتم در حالیکه مامان نشسته بود و گوش می داد.
....
گفتم که غروب بود و با دوچرخه رفته بودم سر مغازه عمو... که سه تا ماشین پارک شده بود جلوی مغاره ها. که هوا درحال تاریک شدن بود و صدای قران یا اذون می اومد....
....
که حتی سال ها بعد چقدر توی عروسی خواهرم می ترسیدم که با متجاوز روبرو بشم، یا هربار عید دیدنی خونه حاج بابا وحشت داشتم که با خونواده متجاوز روبرو بشم. هنوز نفرت دارم از اون خیابون، سنگ فرش، پاهام می لرزه و نمی خوام هیچ گذرم اون طرفا بیفته. ده، پونزده سالی هم هس که نرفتم. نمی رم ، نمی خوام هم که برم.
...
نمی فهمیدم چی میگذره، اما حس می کردم خوب نیس، خیلی بده... خیلی بد. تموم اون تماس ها و فشار ها متنفرم می کرد  و نمی فهمیدم چرا.
...
24 سال باهاش زندگی کردم و خیلی خیلی بیشتر و بدتر از این رو دیدم و تجربه کردم.
آلمان که اومدم تموم شد. تقریبن تموم شد، جز چند بار از طرف ایرانی ها و یک بار هم یک بیمار جنسی که البته هم خونه یی پسر آلمانی م، بعد شنیدنش منو برد اداره پلیس و فرم پر کردیم که روانی عورت نما رو بگیرن.... و البته هربار که ایران می رم به نویی ، دست کم توی خیابون تجربه می کنم.
....
اما زخم ها هستن. البته که هستن.
...
چه کردم توی 24 سال؟... برای خودم مادری کردم ، دادستان دادگاه بودم ، دوست بودم. کتاب خوندم و مددکاری کردم. همه کار کردم تا رنجش رو کم کنم یا شاید تحمل پذیر کنم. خب شاید من مهندس خوبی باشم، چراکه سال ها درس شو خوندم و تجربه واقعی کردم. اما مادر؟ مددکار؟ ... نه! اینه که این قدر طول کشیده، طول می کشه. اما من راضی م.
...
همین  مددکار درونم بود که منو واداشت " حادثه" رو "تعریف" کنم. کسی که برای مامان تعریف می کرد  دختر بچه مستاصلش نبود. گریه نمی کرد و هق هق نمی زد. نفرت و خشم بروز نمی داد. تعریف می کرد که مامان بدونه، چیزی که گذشت، که می گذره، هر روز. برا تینا و بی تا که کودک و نوجوونن. البته که می دونه خودش هم زنه و گاه گداری هنوز در میانه 60 سالگی از آزار خیابونی بهره می بره. حتی زیر چادر و مقنعه خود خواسته ش.
...
گریه هامو کردم، هنوز گاهی گریه می کنم و مشت می کوبم. اما شاید همین مادر و مددکار خود پرورده م بود که نخواست مامان منو لرزون و گریون ببینه ... که فکر کنه: چرا نشد که بشنوه، نمی خواهم رنج بیشتری بکشه از چیزی 24 سال پیش اتفاق افتاده و کم و بیش 20 سال ادامه داشته. و دل ش بشکنه .
...
"شرم" شد یه صفت منفی، خیلی منفی برام. به خاطر شرمی که تموم این سال ها با خودم کشیدم. نا عادلانه " شرمنده" بودم و از شرمنده بودنم بیشتر از همه چیز شاکی ام.
...
با خودم فکر می کنم، کاش یه نفر (حتی خودم شاید) که تخصصی درس ش رو خونده ، برای پروژه اش یه نمونه سوال تهیه کنه و مثلن پخش کنیم بین دوستای دختر مثلن فیس بوکی و در بیاریم که کی اولین تجربه رو داشتن ؟ متجاوز کی بوده؟ چه حدی بوده و خیلی بیشتر.. همین بچه های هم سن و سال  درس خونده متعلق به خونواده های متوسط که به اینترنت دسترسی دارن.
آماری ندارم اما بر اساس خاطراتی که بین دوستانم شنیدم در تمامی این سال ها، آمار باس وحشتناک باشه.
دلم می خواد  توی چنین آمارگیری شرکت کنم و بی نام همه رو تعریف کنم و ثبت کنم . اون هایی که هنوز نمی تونم، نمی خوام . هنوز منو می لرزوونن از نفرت.  و آماربگیریم. اطلاع رسانی کنیم، نذاریم یه ربع قرن دیگه بگذره ... که مامان ها، کاوه ها و تینا و بی تا ها بخونن و بدونن که چه باید کرد و چه نباید.
...
هنوز خیلی ضعیفم اما قسمت خوبش اینه که حتی الان، بعد 24 سال به مامان  گفتم وقتی کاوه هم می شنید. یا دو سال پیش به مرد ایرانی که باهاش دیت می کردم، بعد آزار جنسی کلامی گفتم: فاک یو! چقدر خوب بود و چسبید  و دختر 9 ساله غمگین درونم شاد شد. قوی تر شد.
...
حرف بزن. حرف بزن.

۱۴ دی ۱۳۹۳

-657-

دیگه آخر تعطیلاته و فردا دوباره می رم سرکار.
نشستم و به برنامه " ساعت پنج عصر" که شهرام شبپره اجرا کرده رو گوش می کنم. چایی هم کنارمه، (البته که هس!). سرمای بدی خوردم و گلودرد بدی دارم. صبح ها با سرفه های وحشتناک از خواب بیدار می شم. اینه که چایی م لیمو و عسله! خود درمانی روجایی.
خونه رو سابیدم، یعنی سابیدما! تا شستن رو فرشی ها و فرچه کشیدن وان حموم که برق بیفته. سال نویی گفتن!
ریشه موهامو هم رنگ کردم، از تابستون رنگ موهامو به یه جور قرمز تیره (مارون) تغییر دارم. موهای سفیدم روشن تر از باقی موهام می شه وقتی رنگ می کنم، از انعکاسش توی آینه خوشم می آد. دارم بلندشون می کنم که "شکن شکن " بشه. از تاثیرات فیس بوکه که چند تا از دخترا موهایی دارن که دلم خواس یه روز. حالا ببینم تا کی طاقت می آرم. البته عشق م به موهای کوتاه هنوز باقی یه...
غذای فردا رو هم درست کردم، میوه هم برداشتم. دارم فکر می کنم چی بپوشم. اسیر پیرهن و دامن و کفش پاشنه دار شدم.  جوری که حتی پیه هوای سرد رو هم به تنم می مالم . فکر کن من!... اما واسه فردا نمی دونم. این جا هوا سرده و امروز هم صاف صاف بوده که  یعنی فردا صبح سرد تری خواهد بود.
....
رفتم با دوستی حرف زدم 45 دقیقه. رشته کلام از دستم رفت. همین دیگه خلاصه. پیش به سوی 2015

۲۵ آبان ۱۳۹۳

-655-

دو تا ترم داخل شهری می گیرم و دقیق 27-29 دقیقه توی قطارم. 5 تا 10 دقیقه هم زمان منتظر بودن که قطار برسه. روی هم 35 تا 40 دقیقه. رفت و برگشت.
قطار اول رو معمولن می ایستم. قطار دوم که طولانی تره، کتاب می خونم، اگه جایی برای نشستن پیدا کرده باشم .همیشه چندتایی از همکارها رو از همون ابتدای مسیر می بینم. لبخند می زنیم و سر تکون می دیم. حرف؟ خیلی کم، مگه اینکه دوستی رو ببینم یا این همکارهندی به پستم بخوره، که همیشه داستانی از هرکجا توی جیبش داره واسه تعریف کردن هندی ترین اسم ممکن رو داره: کریشنا کومار!
این اواخر در هر فرصتی راجع به عروسی ش حرف می زنه.
در عجبم که چقدر  جوون های هندی با عروسی های ترتیب داده شده توسط والدین شون راحتن! انگار که طبیعی ترین و پذیرفتنی ترین چیز دنیاس. " خب من ندیدمش، یا به یاد نمی آرم. اما از وقتی نامزد شدیم، اسکایپ می کنیم..." که چند ماهه.

حالا قراره تا یه ماه دیگه عروسی کنن، و سال نو هم عروس اینجاس. بیشتر از اینکه این موضوع براش عجیب باشه، از "زحمتی" که براش داره حرف می زنه، این که باس یه هفته قبلش بره و توی مراسم به همه لبخند برنه...  به " آرادی " که دیگه نخواهد داشت. " من شوق شما زن ها رو نمی فهمم واسه عروسی!" اینو توی اتاق سیگار به  جوانا می گه. جوانا پرتقالیه و دسامبر عروسی شه و حسابی در تهیه و تدارک و نگران. 

نگاهش می کنم " اگه این قدر که می گی بی خوده چرا یه نه نمی گی! " جوابی توی آستین داره که نمی فهمم. 




۲۲ آبان ۱۳۹۳

-653-

سلام...

چقدر گذشته باشه خوبه؟! حالا که می نویسم. چیزی زیر پوستم داره جولون می ده... همینه که دارم می نویسم. خام خام ! از ذهن به کی بورد...  مریض بودم و افتاده بودم گوشه خونه. گندش بزنه مریضی! چیز خوبی نیس تو فرنگ، تا همین ظهری که اس ام اس دوستی رو جواب می دادم: I am just sick of being sick  اما کی فکرشو می کرد این طوری تموم شه؟

عصری رفته بودم دکتر. می دونی چقدر تنبلم توی دکتر رفتن. بعدش اومدم توی خیابوون. و خدایا! پر بودم از زندگی... چقدر همه چیز طبیعی بود .
شب  زود  پاییزی،  نورها و صدا ها، میوه فروش که آب آنار- آره آب انار!-هم می فروشه و با صدایی نخراشیده -واقعن نخراشیده -هی تکرار می کنه *lecker... Lecker! بدون این که "ر" آخرش رو بگه. راه نمی رفتم می رقصیدم با صداش.
هنوز پرم!  مست! مست مست...
و بعد تصادفی خوردم به این آهنگ: My way , F.Sinatra ... باس برم بخوابم که فردا برم سر کار. اما نمی تونم دست از شنیدنش بردارم... سر خوشانه گوش می دم و گوش می دم... برای خودم می لغزم... ببین چه حالی ام که دارم می نویسم!

 آهنگ غمگینیه، شاده؟ نمی دونم... اما پر از زندگی یه و طبیعی...  گوش می دم و با اون ویروس های کوچولویی که تو تنم عروسی گرفته بودن می رقصم، همچین آروم و زنونه....

گوش بده و لذت ببر...


* Lecker: خوشمزه 

۷ اردیبهشت ۱۳۹۳

-651-

چیزهایی هس توی زندگی م که خیلی دیر تر برام انفاق افتادن، منظورم از دیرتر از نرمال آدم های دیگه س... خیلی چیزها، از تجربه های عاطفی گرفته، تا پختن یه کیک...  گاهی آدم های دیگه بهم یادآوری کردن، گاهی خودم  متوجه شدم با دیدن آدمهایی که خیلی پیشتر از من تجربه ش کردن... وقتی که می فهمی سخته. اولش فکر می کنی چرا؟ بعد می بینی هزارتا دلیل داشته از موقعیت جغرافیایی، زمانی که درش بودی، مکانش، خانواده ت، جامعه ت، خودت و پیش ساخت های ذهنی ت... خلاصه زیادن... اما می بینی، خب حالا که چی؟ چیکار کنم؟! و تصمیم می گیری امتحان کنی، پا پیش بذاری... ترسون و لرزون. چرا که این تاخیر ترس با خودش آورده... ترس زیاد. شاید اون قدر که بعضی هاشو هنوز جرات نکردی شروع کنی، اما اونایی که شروع کردی، خوب پیش رفتن و تو سوپرایز شدی و انرژی گرفتی و قدم هات محکم تر شد....
واضحم؟
...
یه مثال خوبش، پا گذاشتن توی وادی صلج با خودته...  اول راهی، همین یه کم راه هم دو سه سالی طول کشیده تا بیای... اما من هیچ وقت آدم قله نبودم اگرچه همیشه رسیدم به قله ها... کوه ها رو می گم. خیلی بلند نبودن، خیلی سریع نبودم، واقعتش از همه عقب تر بودم... همچین آروم اروم و یواش بواش... اما رفتم. اما می رم. وادی صلح با خودم هم همینه، تا حالا بزرگترین قله زندگی مه... اول راهم، اما من هیچ وقت به نوک قله نگاه نمی کردم، حتی اون وقتا که صلحی نبود، بر می گشتم به عقب می گفتم: ای ول! همین طور خوبه... چه برسه به حالا!
ساکت تر شدم، این جا نمی نویسم واسه همین سکوته... وگرنه همه تو زندگی شون چیزی برای تعریف کردن دارن...! همچین آروم و ساکت می شینم توی خونه م، (جالبه! برای اولین بار توی زندگی م خونه خودم رو دارم!) و می ذارم زندگی بگذره... و سعی نمی کنم بجنگم با خودم، یا دادگاه راه بندازم برا خودم، یا مراسم سخنرانی «چنین بودی و چنین باید یاشی» راه بندازم واسه روجا...
خوب نیس؟ عالیه... این جا بهاره و من دیوونه این هوای خر م. که نصف روز آفتابی یه و نصف روز انگار که شلنگ گرفته باشی، می باره... نشستم چایی می خورم و به بارون نگاه می کنم فکر می کنم پاشم یه عکس بگیرم، می گم بی خیالش. بی خیالش می شم...



۲۰ فروردین ۱۳۹۳

-649--


مدت ها س که ننوشتم. نه فقظ این جا، هیچ جای دیگه یی... الان که خودم به اینجا سر زدم، مدت ها بعد این که لابد هیچ کس دیگه یی به این جا سر نزده، دیدم اون کنار، جایی که جمله هایی از نویسنده هایی که دوس داشتم- از طریق گود ریدز- به صورت تصادفی نشون داده می شه، ناتالیا گینزبورگ گفته:
Every day silence harvests its victims. Silence is a mortal illness.”


... نشونه یی تایید دیگه یی برای این که خوبه دوباره بنویسم... می نویسم: سلام. 

۱ مهر ۱۳۹۲

-647-


این روز ها خسته م... خیلی خسته.

زندگی م پر از تغییرهای برزگ بوده. تغییر های برزگ خوب. توی شرکت غول پیکر کار می کنم و خواهم کرد، هنوز بعد 50 روز از درش که تو می رم یه خوشحالی زیر پوستم می دوه... می دونم باید خوشحال باشم و مفتخر.
 اما این همه تغییر! این همه کار که انجام دارم و همه کارایی که باید انجام بدم، برام سنگینه... فشارم می ده. یه جور تنهام که هیچ وقت نبودم... تقریبن هیچ کس کنارم نیس. هیچوقت این قدر بدون دیگران م نبودم.  
مثل یه گوشی که باتری ش در حال تموم شدنه، دارم بوق می زنم... از خستگی... کم زور شدم.


 ناشکر نیستم، فقط خیلی خسته م... 

۱۰ شهریور ۱۳۹۲

-645-


دکتر نوشته بود سونوگرافی. فقط چک‌آپ بود. گفته بود بد نیس بدونیم چرا این قدر هموگلوبین خونت کمه، شاید کیستی تشکیل شده باشه.
تنها رفتم. نشسته بودم توی سالن و خودم رو بسته بودم به آب، اگرچه ماه رمضون بود. یه آقای جوونی درد داشت و مشت می‌کوبید به دیوار، اون قدر محکم که لرزش دیوار رو حس کردم وقتی سرم رو تکیه داده بودم به دیوار. سالن شلوغ بود. وقتی جوونی و مریض نیستی باورت نمی‌شه این همه آدم درد دار وجود داشته باشن.
خانم منشی اول از همه ‌پرسید که دکتر آقاس، مشکلی نیس؟ یه مکثی کردم و نه گفتم. نشستم و قلپ قلپ آب می‌خوردم و آدم‌ها رو دید می‌زدم.
یه مرد پیری از اتاق سونو بیرون پرید و دوید طرف دستشویی، حتی زیپ و دکمه شلوارش باز بود و دولا شده بود از زور جیش. خانوم‌ها بیشتر با همراه بودن. بیشتر جوون و اغلب حامله گمونم. یکی اومد و بعد شنیدن این که دکتر مرده یه پچ پچی با شوهرش کرد و مرد نچ نچی کرد. خانومه برگشت و از خانوم منشی تشکری کرد و رفتن. یکی دیگه تنها بود. زنگ زده بود به شوهرش (؟) که: دکتر مرده چی کار کنم؟ نمی‌شنیدم شوهره چی می‌گه، ادامه داد: آخه مرخصی ساعتی گرفتم، حالا دوباره فردا باس برم گردن کج کنم.... یه خانوم مسنی اومد با دخترش لابد. دختر به محلی گفت: «دده دکتر آقا هسه... »سرشو تکون داد که اشکالی نداره.

***
از در اومدن تو. یه خانوم، یه آقا و یه پسر بچه هشت، نه ساله. مرد به شکل عجیبی ریزه میزه بود، شاید کمتر از پنجاه کیلو،  یه نقص بدنی داشت که صورتش و حرف زدنش طبیعی نبود، دست چپش هم از آرنج قفل بود، انگشت‌هاش انگار وسط نگه داشتن یه سیب، یا یه لیوان چایی خشک شده بودن. لباس فقیرانه‌یی تنش بود و شلوار با کمربند محکم شده بود که نیفته.
زن علی‌رغم لباس های ارزونش، مطابق روز پوشیده بود، مانتوی رنگی و از این ساپورت های رنگی (زشت!) که مثل جوراب تا نصف کف پا رو می پوشن. با یه کفش بی پاشنه عروسکی. دستی هم به صورتش برده بود و کم و بیش خوشگل بود.
سر زنده بود و گاه و بیگاه ماچ‌های پرسر و صدا از پسربچه می‌گرفت. شوهر براش جا باز کرد و با دست سالمش بفرما زد. رفت صندوق که پول رو حساب کنه. وقتی برگشت خانومه فرستادش آّب بخره، گفت که آب آب سردکن خوب نیس. مرد که رفت، زن شنید که دکتر مرده. برگشت به من: «همراه می شه برد تو؟» گفتم راستش نمی‌دونم.
شوهره اومد، به خانوم منشی گفتن: گفت که نه! اضافه کرد اما یه خانوم تو هس واسه کمک. این پا و اون پا کردن. مرده چیزی نمی‌گفت، بیشتر نگران نیگا می کرد. با خودم فکر کردم: «زنه همه چیزشه، تمام ثروتشه»

***
نوبتم شد، اتاق تاریک بود و دو تا مونیتور روشن بود. سایه یه زن و مرد پشت کامپیوتر دیده می شه. زنی با من اومد تو: «لباستو بده بالا، جوراب رو بکش پایین.» رفت.
دکتر اومد، ژل رو مالید به دستگاه. سردی ژل روی پوست قلقلکم داد. گفتم که سونوی مجاری ادرار هم می‌خوام. دوباره دستگاه رو مالید به پهلوهام. تاریک بود، صورتش رو نمی دیدم اما جوون بود، پرسید مال این جام؟ گفتم آره. گفت: عجیبه که لهجه (ن)دارم!، به مازندرانی گفتم: نه مال خود خود این جام. خیالتون تخت. خندیدیم.

***

بیرون که اومدم ندیدمشون، زن، مرد و پسر بچه رو.


۳ شهریور ۱۳۹۲

-643-


نوشته شده در 1بهمن ماه 1390:

دیروز توی دانشگاه، وسط خلاصه کردن مقاله، یهو کلمات هجوم آوردن. میل به حرف زدن، تبدیل شد به نوشتن چرا که کسی نبود... گاهی این طور می‌شه، قضیه این قدر ساده نیس که برگردی و با هم‌کلاسی یا همکار میز بغلی‌ت شروع کنی به حرف زدن یا شماره‌ای رو توی تلفن بگیری.

ناخودآگاه دلم نوشتن خواست، نوشتن؟ با کامپیوتری که کی‌بوردش حتی انگلیسی نیس، چه برسه به فارسی...! نوشتن با حروف انگلیسی؟ نه این هم نمی‌شد. برگشتم به سبک سابق، شروع کردم به نوشتن با مداد توی دفترچه یادداشت آزمایش‌هام... مساله مهمی نبود، یعنی مهم بود اما هجوم این میل برام جالب‌تر بود... به چی می‌تونم تشبیه‌ش کنم؟ به هرحال هرچه که بود باید نوشته می‌شد. هر چه زودتر.

نوشتم. میون همون دفترچه. و بعد ناگهان چیزی رو فهمیدم. چیزی رو که نمی‌دونم خوبه یا بد... تمام اون حس‌ها که توی سرم زنده بودن، راه می‌رفتن و چهره به چهره رنگ عوض می‌کردن، به محض نوشته شدن در قالب کلمات، مثل نفرینی که آدم‌ها رو سنگ می‌کرد، سنگین شدن، سنگ شدن. توده‌ای از سیال که توی قالب کلمات جامد شد. دربند و سنگین. و کلمات هیچ نبود جز پا‌بند سنگینی که توده سیال رو منجمد کرد.

نکته بعدی: حالا توده سیال من که اسیر شده بود، سریع از من دور شد و به قعر رودخونه رفت. با جامد شدن یه جور مرد. می‌خوام بگم از دست‌ش راحت شدم، اما گمون نکنم عبارت درستی باشه. درست‌تر اینه که منو ترک کرد. وقتی نوشتی انگار یه جور بایگانی کردی و از وجودت منتقل کردی به جایی در بیرون. بیرون، جایی که دیگه درون تو نیس. آیا این خوبه یا بد؟ نمی‌دونم. عکسش چی؟ با خوندن نوشته‌ها می‌شه دوباره کلمات سنگ شده رو زنده کرد؟ (گمون نکنم).


و اما حجم‌های سیالی که هنوز توان نوشتن و منجمد کردن شون نیست، اون‌ها چی؟ اون‌ها که همچنان می‌چرخند و می‌چرخند...


۳۱ مرداد ۱۳۹۲

-641-


نوشته شده در 1بهمن ماه 1390:

پسر رو به آسمون گرفته داد می‌زد:
« وارش دارنی یا ورف؟ من ته بلاره! تو هم بزن!»
(بارون داری یا برف؟ ببار! دورت بگردم! تو هم بزن *)
                                                              - مستند تینار-

بالاخره آسمون تصمیم‌ش رو گرفت. حالا داره ریز ریز و آروم آروم برف می‌باره... به بهانه گذاشتن آشغالا رفتم زیر برف...
تینار (تنها) رو دیدم. عجب فیلمی! گمونم بتونم بارها ببینمش، بخندم و گریه کنم... واسه زندگی وحشی و سخت پسرک. پسرک که تا به حال شهر رو ندیده و از شهر فقط چراغ های سوسو زن شب‌هاشو دیده... چه فیلمی! دست مریزاد آقای سازنده و پردازنده...!

با خودم می‌گم چی فکر کردم که خواستم جامو عوض کنم؟ چیزی توی دلم این تنهایی و سکوت رو می‌خواد. قرار بود چه چیزی بنویسم که توی خونه قبلی نمی‌شد؟ نه.
من همینم و گمونم هرچه اینجا می‌نویسم، اونجا قابل نوشتن بود و هس... اما میون این همه ابزار واسه گفتن و بیان کردن خودت، خواستم یه جا، یه مدت دور باشم... قرار نیس اتفاق خاصی بیفته و از این به بعد شروع کنم مثلن به تن نویسی! یا هر چیز دیگه... واسه نوشتن یا ننوشتن اینا، مرزی هس تو خود هر آدم، که با تغییر جا عوض نمی‌شه گمونم.
فقط خواستم برم... من آدم یه جا موندن نبودم تا حالا. همیشه بعد مدتی دچار یکنواختی می‌شم و باس یه تغییری بدم. این دفعه این طور لابد.


* توی زبان مازندرانی، برای باریدن فعل «زدن»به کار می‌ره. این جا خیلی خوب این دوتا معنی رو توی یک کلمه که می تونه هر دوتا مفهوم رو برسونه، آورده: تو هم بزن، ببار!


۳۰ مرداد ۱۳۹۲

-639-


مامان حرفای خوبی می‌زنه. چن تاشون همیشه برجسته، یه گوشه ذهنم جا گرفته. نه اون وقتایی که نصیحت کنه. نه! خیلی‌هاشونو وقتی گفته که داشته توی آشپزخونه به کارای معمولی مامان طور می‌رسیده. مثلن یکی‌ش این: «این همه کتاب می‌خونی، باس از هر کدوم یه چیزی یاد بگیری که خوب‌تر زندگی کنی، که خوب‌تر باشی.»

۲۷ مرداد ۱۳۹۲

-637-

نوشته شده در 28 دی‌ماه 1390


 آدم‌ها باس یه کارایی رو همچین سر صبر انجام بدن، بی این که به چیزی فکر کنن، یا عجله‌ای داشته باشن... آروم و بدون فکر. نگاشون که کنی، فکر کنی دارن مهم‌ترین کار دنیا رو می‌کنن، یا مساله خفن حل می‌کنن، در حالی که «هیچ» تنها چیزی‌یه که تو فکرشن... این یه جور استراحت مغزه، می‌دونی: فکردرد، درد این روزهای ماس...


۲۴ مرداد ۱۳۹۲

-635-


نوشته شده در 26 دی‌ماه 1390

اسمش حوریه بود، اگرچه ما همیشه به فامیل شوهرش صداش می‌کردیم: «خانوم ش». همسایه بودیم. گاهی از پنجره آشپزخونه صداشون که توی حیاط با گل و گیاه و مرغ و اردک‌ها مشغول بودن، می‌اومد... با دختراشون دوست بودیم... چهارتا دختر داشت. دختر بزرگه مهندسی برق می‌خوند، بت من بود وقتی دبیرستانی بودم. دختری که مهندسی بخونه، اونم برق!
همسایه بودیم، نه بیشتر. اما همیشه یه موج آرامش از خونه‌شون می‌اومد.
خواهر اولی یک بار گفت: «می‌دونستی اسم خانوم ش، حوریه‌س؟... الان آقای ش صداش کرد: «حوری... حوری جانم!» پشت بندش گفت: «حوری یعنی فرشته، فکر کن صداش می‌کنه فرشته جانم!»
***
شنیدم که سرطان گرفته. بهار که رفته بودم، مامان گفت: «بریم یه سر بزنیم. خواهرت نمی‌آد. می‌گه دلشو ندارم توی این حال ببینمش.» رفتیم. مریض بود و نزار، خونه بوی بیمارستان و مریضی می‌داد. از موهای مجعد فراوونش دیگه خبری نبود و روسری رو تا ابروها کشیده بود جلو... مادر پیرش هم بود. بعد هم دختر بزرگه اومد. آقای ش هم بود. مهربون، اما خسته... پذیرایی می‌کرد و سیب پوست می‌گرفت برای حوری جان‌ش...
گفتن خیلی خوشجال شدن از دیدنم، حتی تا دم در اومدن؛ گفتن به من افتخار می‌کنن... من به دختر بزرگه گفتم که بت من بوده. خندید. خانوم ش هم لبخند زد.
***

امشب برادر گفت: خانوم ش مرد.

۲۲ مرداد ۱۳۹۲

-633-


خب من متعلق به اون دسته از زن‌هایی هستم که از خرید خوششون نمی‌آد. عمرن جزو تفریحاتم باشه که مثلن برم بازار و واسه خوذم بگردم. مرض مزمن می‌گیرم اگه قرار بشه برم دنبال یه چیز خاص، یه لباس مثلن. بهترین حالت اینه که واسه خودم هوس کنم، اونم سالی یه بار، که برم یه سری بزنم ببینم چه خبره!

قدیما واسه مانتو، پاتوقم فیروز فرزانه میدون فاطمی بود، الحق هم مانتوهای خوبی ازش خریدم. هنوز مانتو سبزه رو دارم و وقت اومد و رفت می‌پوشم. این دفعه یکی– خواهر اولی بود گمونم- گفت: «این مانتوهه رو پاره کنیم، بلکه ولش کنه.» چه کاری‌یه خب؟ هنوز نه فقط سالم، بلکه قشنگه. لابد خودشون هم موافق بودن که پاره‌ش نکردن.
 راه دورم واسه کفش و مانتو میدون ولی‌عصر تا فاطمی بود. عمرن رفته باشم هیچ‌کدوم از فروشگاه‌های ونک به بالا. نه که همش از تنبلی باشه، نه! دوس نداشتم. چی بود این پاساژ معروفه میدون تجریش که من هیچ وقت نرفتم؟ یا مرکز خریدای شهرک غرب. بچه‌ها باور نمی‌کردن. یه وقتایی دخترا شاکی می‌شدن، خواهر دومی بیشتر از من تهران و فروشگاه‌هاش رو می‌شناخت.
عمومن هر خریدی هم که کردم این طور بوده که یه چیزی چشم رو گرفته و آنی خریدمش. یا این که رفیقی (نگاری؟ مسطور؟) به زور منو برده خرید. فروشگاه‌های بزرگ عین کابوس می‌مونه برام. انبوه اجناس و طبقات و پله‌های برقی که به یه طبقه دیگه پر از جنس وصلن...

حالا توی یه شهر بزرگ، همه فروشگاه‌ها غول‌آسا و ترسناکن.

البته باس اضافه کنم سه نوع خرید مستثنی‌س. خرید کتاب، خرید روزانه از سوپرمارکت و بازارهای روز و محلی، جانم در می‌ره که توشون تا می‌تونم عمرم رو بگذرونم و اگه شد خریدی هم بکنم. 


۲۱ مرداد ۱۳۹۲

-631-

از گذشته. دقیقن بعد از سفر دوسال پیشم به تهران و در تاریخ 25 دی 1390 نوشتمش.

« به بچه‌ها گفتم؛ به همه، باس فریاد می‌زدم، چن تایی هم داد کشیدم. هیچ وقت این قدر توی زندگی توی سطح نبودم... همه چی دورم به شکل بدی هزل و سطحی بود... خودمو باس می‌کشیدم بیرون. دلم می‌خواس به دختر بگم آهای تو، بکش بیرون... از این آدم‌ها بکش بیرون... اما نمی‌شناختمش، اگرچه عجول بود برای شناختنم- خنده‌م گرفت از کنجکاوی همراه با فضولی‌ش-. کمی بعدتر فهمیدم که دنیاهامون خیلی دوره و من الان نمی تونم چیزی بگم. گاهی آدم‌ها باس خودشون تجربه کنن. درسی بود برای من.

کمی بعد خبر شنیدم از یکی دیگه... شوهر داشت. از این تیپ‌هایی که توی این فازها نبود. خنده‌م گرفت، زنگ زدم به یکی دیگه که دوست‌تر بودیم و چند شب پیش از این، حرف‌هایی زده بودم که تمام شب نخوابید و بالا آورد... گفتم: بوی گند می‌دیم، همه‌چی‌مون قاطی شده و بوی گند می‌دیم... گفتم یادمون باشه و یاد هم بندازیم، وقتی یادمون رفت.

همه چی خنده دار بود و میل به استفراغ در من بود و دهنم ترش ترش شده بود. یادمه به کسی اعتراض کردم که دوست ندارم، آدم ها توی خونه بی‌لباس راه برن. چه برسه که تنها پوشش شون گاندم باشه و به آدمه بر خورده بود. خیلی زیاد، اما حرف از سلیقه‌م بود و هیچ توضیح فلسفی نمی‌خواستم. مثل آبگوشت که دوست ندارم، دوس ندارم آقا... همین! حالا تو هی از خواص ش بگو و دلیل بیار. آخرش شد که تفاهم نداشتن می تونه مسائل کوچیکی رو شامل شه... کجا بودم؟ اره آدم ها کنارم همه داشتن بی‌لباس و با یه گاندم راه می رفتن...
بعد یکی، غریبه... توی مستی‌ش دستم رو نوازش می کرد... وسط یه جمع که غریبه‌ترین بودم. گمانش من مست بودم؛ که نبودم. اصلن چیزی نخورده بودم که بخوام مست باشم. چندشم نشد، دلم سوخت، دلم از تنهایی آدم ها سوخت و به کسی گفتم... گفتم چرا آدم‌ها این قدر تنهان و این تنهایی این قدر رقت‌آوره؟ آدمه جواب نداد و بعدتر سراغ تنم رو گرفت و دلم دوباره سوخت...

گفت گور باباش، با یکی برو، با هرکی و بخواب. به همین راحتی؟! این روش درمانی دو سه نفر بود که می‌شناختم اما هنوز نه برای من. شاید آدم وقتی که گر گرفته و میل تن آتیشش می زنه، بره دنبال همین هرکی! اما برای گور بابای کسی گفتن؟ نه... هنوز نه.
دوست، که توی کافه دیدمش و هیجان زده بودم از دیدنش گفت: همه مال جامعه مونه. تازه من چیزی نگفته بودم. فقط خبر طلاق یکی رو داده بودم و دل سردی سوزاننده دیگری... به خیابون نگاه می‌کرد و گفت: همه مریضیم.


توی خیابون گفتم باورم نمی شه یه بار دیگه، دوتایی داریم تو خیابونای تهران قدم می زنیم. تو متنفری از این شهر و من عاشقشم. خندید، نه! پوزخند زد. اتفاق خوب بودی، میون هجوم اون همه خبرهای بد و آدم های بدون لباس.»