۵ خرداد ۱۳۸۹

-255-


به آدم‌ها بايد ياد‌آوري كرد كه بعضي حرف‌ها رو نبايد به همين راحتي و قطعيت گفت.

...

" اشتباه كردي."


۲ خرداد ۱۳۸۹

-253-


چی شد که از ویر موهای خیلی کوتاه افتادم به آرزوی موهای بلندی که بشه بافت. با خودم می‌گم حتمن باید یه مرد بهم گفته باشه.

" چرا موهاتو بلند نمي‌كني؟" اما یادم نیست کی...

البته هنوز نمی‌تونم ببافمشون، اما بعد حموم، همون‌طور که با کلیپس می‌بندمشون و می‌رم سراغ پهن کردن رخت‌ها، چایی و لابد یه عالمه کار خرد و ریز... موها ظاهرن خشک می‌شن... تا موقع خواب که گیره رو باز ‌‌کنم، نمناکی مطلوبی– خیلی مطلوب – پهن می‌شه توی دستام و بوی شامپو می‌پیچه توی دماغم...

این نوشته واسه حس خوب اون نمناکی‌یه... حسی که شاید از یاد برده بودم و یا این‌که هیچ‌وقت کشفش نکرده بودم...

جمعه شب 31/2/1389

۱ خرداد ۱۳۸۹

-251-


با خودم فکر کردم، یادم باشه از بچه گربه بنویسم... شب که از تیاتر برمی‌گشتیم، روی سکو و لابه‌لای نرده‌ها دیدیمش. پیزوری و مردنی، میومیویی می‌کرد جگرسوز. البته که احساساتمون از دیدن تیاتر حسابی قلنبه شده بود و من اشکم دم مشکم بود، اما می‌دونی اون‌جوری که اون ضجه می‌زد....

به مسطور گفتم: گشنه‌س خیلی گشنه‌س." باورت نمی‌شه شیری که براش گرفتیم رو چه‌جوری می‌خورد! اون‌قدر کوچولو بود که از لبه سی‌سانتی نمی‌تونست بپره...

من گریه کردم. همیشه "بی‌دفاع " اولین حسی‌یه که نسبت به حیوون‌ها دارم. حالا این که یه بچه گربه بود، ببر هم اگه باشه "بی‌دفاع‌" بودن اولین حسی‌یه که بعد دیدنش بهم دست می‌ده... این حس‌م فقط مال حیوونا نیس... گیاهان و اشیا هم واسم همین‌طورن و بچه‌ها.

اون چشم‌ها که ترس و نیاز توش موج می‌زنه.

گیرم که چشم هم نداشته باشن مثل گل‌ها...

گل‌های فروشی پشت چراغ‌ قرمز رو دیدی لابد. به نظرم می‌آد که هنوز جون دارن و درد می‌کشن، اگرچه که زودی بذاریش توی آب و گل‌هاش باز و قشنگ بشه...

گمونم فقط توی کوه، لابد اون وقت که مست مستم دلم می‌آد گل بچینم، لابد واسه این‌که بذارم لای موهام... گفتم که:"مست مست." اما گل‌های وحشی کوهستان یه چیز دیگه‌س. یه جور طبیعی، تحت فرمان زمین و آسمون... دور از آدم‌ها...

خلاصه این‌که به چشمای بچه گربه که نیگا می‌کنم، به گل‌های پشت چراغ قرمز که نیگا می‌کنم، به بچه‌ها که نیگا می‌کنم، یه چیزی هی توی ذهنم می‌آد و می‌ره که:"داریم چی‌کار می‌کنیم؟"

خب شاید این نوشته‌ پر از احساساتی‌گری‌های افراطی باشه... چاره‌ای نیس... روجاس دیگه...

باید از اولین باری که گل گون رو دیدم، بگم... آزاد کوه بود (این آزاد کوه هم چه فخری‌یه برای من. مگه نه؟ اگرچه چهار چنگولی رسیدم به قله...!) محمد خار بته عظیم رو نشون داد با اون گل‌های بنفش ریز و لونه‌ پرنده‌ها توش..." این گون‌ه"

می‌دونی تو چشمای بچه گربه که نیگا می‌کنم دیوونه می‌شم.

پنج‌شنبه شب 30/2/1389


۳۰ اردیبهشت ۱۳۸۹

-249-


تجربه گودر گردي نشون داده كه پيشنهادهاي بعضيها مثل "عطاي يك پنجره" در زمينه كتاب و فيلم و تياتر و مثل اين...، ميتونه منجر به استفاده حداكثر از موقعيتهاي محدود موجود بشه- و من بابت اين موضوع خيلي از فضاي مجازي كيفورم!- خلاصه اينكه پيشنهاد ديروز مبني بر ديدن "يك دقيقه سكوت" موجب شد كه من و مسطور به جاي از اين بنگاه به اون بنگاه رفتن و در به در دنبال خونه گشتن، بريم تياتر و چه تياتري...! خوب خوب خوب.

۲۸ اردیبهشت ۱۳۸۹

-247-


گذشته از دل‌تنگي‌ها....

چندتايي از كتاب‌هاي نمايشگاه رو خوندم:

ناگهان اتفاق افتاد: يه مجموعه داستان از جشنواره ادبي داستان كوتاه اراك... دست مريزاد! پر از ايده‌هاي خوب از آدم‌هاي بي‌نام و نشان كه البته به چشم من نويسنده‌ها و ايده‌پردازهاي قوي و غولي اومدند... خلاصه سرنوشت نويسنده‌ها، مثل سرنوشت شخصيت‌هاي داستان‌هاي خوبي كه مي‌خونم برام مهم شد... مثلن با خودم فكر مي‌كردم كه الان كجان؟

آدم‌هاي مبهم: (مجتبي سميع‌نژاد) نويسنده اول كتاب نوشته بود كه توي اين كتاب خودش رو رها كرده و قلم‌ش رو آزاد گذاشته، گاه ‌و بي‌گاه تك جمله‌هاي خوبي مي‌خوندم و زياد از اين بابت كه از كل داستان چيزي دستگيرم نمي‌شه ناراحت نبودم. راستي كاش كتاب يه كمي بهتر ويرايش مي‌شد.

خواب زمستاني: (گلي ترقي) چه داستان مايوس‌كننده‌ غمگيني...


۲۷ اردیبهشت ۱۳۸۹

-245-


پا گذاشتم توي سي‌سالگي... چيزي در من مي‌گفت سال 89 سال خوبي‌يه، (هنوز هم مي‌گه). اگرچه مدتي‌يه كه زير بمباران اخبار بد لعنتي هستم... اينجا‌رو كساني خواهند خوند كه دوست‌ ندارم بدونن كه روزهاي بدي رو پشت سر مي‌ذارم، اما چاره‌اي نيس... اين جا مال منه و اگه قرار نباشه توش فرياد بزنم، مي‌خوام نباشه...

مي‌دوني سي سالگي سن از دست دادن دوست‌ها نيست، چه كيفي و چي كمي. حالا اگرچه عذر خيلي‌هاشون موجه باشه، مثل از ايران رفتن، يا ازدواج كردن يا مثل اين... بازم تو خالي مي‌شي و هربار كسي دور و دورتر مي‌شه و سلام و احوال‌پرسي و حتي ‌ديدن‌هاي گاه‌ و بي‌گاه فقط نشون‌دهنده فاصله‌هاست.

اما يه جور ديگه هم هست، وقتي "شرايط" جوري بشه كه ديگه "دوست" نباشين... با تمام درد بايستي بگي: هي روجا! اين آدم اون آدمي نبود كه تو فكر مي‌كردي، هي! بپذير كه اشتباه كردي. دوستي چيه؟

دوستي عصباني و ترسيده از ترك‌هاي پيش‌رونده توي زندگي شخصي‌ش به هر جنس مونث دور و ور بتوپه و اولين هدف تير زخم زبون تند و تيزش تو باشي و تو – روجا مهربان و منطقي- درك كني كه "عصباني بوده لابد" و سعي كني كه آروومش كني... "همه چي درست مي‌شه" روزها بگذرن و انتظار يك تلفن، يا حتي اس‌ام‌اس كه " عصباني بودم" بمونه و بمونه و باد كنه... گيرم به خاطر شرايط بوده باشه... تعارف كه ندارم ديگه دوس ندارم ببينمش، هيچ دوس ندارم...

دوستي چيه؟

من دوستي كه بدونه روجا حالش خوب نيس و حتي يك كلمه كوفتي هم به زبون نياره "كه حالا مهم نيس كه نشد" يا "مهم هس" يا هرچي! رو نمي‌خوام. گيرم كه هزار روز همو بشناسيم... و هزار تا چاي با هم خورده باشيم.

آخ كه چقدر من به "حس‌هاي زنونه‌م" ايمان دارم. "هي خدا خدا مي‌كنم كه سوئدت جور شه و بري" هاه! من نمي‌رم، اما ديگه نمي‌خوام شما رو ببينم. هر كسي مي‌تونه چاي‌ش رو تنهايي بخوره. چه كاريه؟

دوستي چيه؟

به من اظهار عشق كرده... چه پرسوز و پرگداز... اين ‌طور و آن طور ... گفتم آقا نه! نه من نيستم، من آدمش نيستم! آدم تو نيستم. داستان‌هاي اين وسط بمونه... بعد يه پيغامي تو مسنجر برام مي‌ذاره كه من هنوز كه هنوزه يادش مي‌افتم خونم به جوش مي‌آد... آقا من نمي‌خوام شمارو نه ببينم، نه حرفي ازتون بشنوم و نه هيچ.

... خلاصه اين كه روزهاي اول سي‌سالگي رو سپري مي‌كنم. تغيير كردم و آدم‌هاي دور و برم هم. تنهاتر شدم و به انسان‌هاي اوليه به خاطر روابط آسون‌شون حسودي مي‌كنم. لابد بعد ازين خيلي بيشتر نسبي مي‌شم و آدم‌ها رو كمي خوب، كمي بد مي‌بذيرم و كنار هم زندگي‌ مي‌كنيم و داستان‌هاي خوب و بد رو مي‌شنوم و ايمان مي‌آرم كه: همينه كه هست و تغييري نمي‌شه داد و ما آدم‌ها به هم محتاجيم و هزار تا توجيه منطقي تهوع‌آوره ديگه...

اما امروز نه ... حالا نه.