۶ مرداد ۱۳۸۹

-295-


ديروز با همكارا و چند تا از بچه‌ها استخر پارتي راه‌ انداختيم... البته كه فقط خانوما! نعمتيه تعطيلي وسط هفته... خلاصه از خوش‌شانسي ما و تنبلي بقيه شهروندان يه استخر قرق ما شد و يه دختر ديگه كه كم از پري دريايي نداشت... شناگر ماهري بود و خيلي هم خوش‌حوصله، كه وقت مي‌گذاشت و به ما انواع حركت‌ها رو ياد مي‌داد... گفتم: دخترجان ما تو همه سطحي هستيم از خيلي بد تا بد! :)

قورباغه‌م بهتر شده... البته هنوز هولم و توي نفس‌گيري ريپ مي‌زنم... پري دريايي‌يه بهمون زيرآبي رفتن ياد داد... خودش يه طول رو زيرآبي مي‌رفت، چسبيده به كف استخر... بايد مي‌ديدي! محشر بود...

خلاصه چهار ساعتي رو توي استخر بوديم، جوري‌كه پوست دست و پام مث بچه‌هاي تازه به دنيااومده چروك شد و پوست صورتم ور اومده بود و چشام سوزن سوزن مي‌شد... وقتي رسيدم خونه نا نداشتم 5 طبقه رو بالا برم...

و لذت خواب بعد از استخر...

۳ مرداد ۱۳۸۹

-293-




از كلاس ساز برمي‌گشتم، زود بود براي خونه رفتن. خب در مورد من معمولن اينه "هستم اما سركارم" :)... خلاصه تصميم گرفتم برم ولو شم توي محوطه تياتر شهر... من كه تا حالا كارناوال نديدم اما گمونم اين جشنواره عروسكي يه شباهت‌هايي با يه كارناوال داره... بچه‌ها با صورت‌هاي رنگ شده، آدم- عروسك‌ها كه كپه كپه مردم رو جذب كرده، صحنه بزرگي كه همون حوض بزرگ روبروي سالن‌هاست و داره يه نمايش اجرا مي‌كنه و يه عالمه بچه‌ كه دورش جمع شدن... بچه‌ها دوست پبدا مي‌كنن، حتي دعوا مي‌كنن... ديدن مامان‌هاي امروزي هم سن و سال خودم، همه يك‌صدا : آيدا نرو توي آفتاب، معين نشين رو لبه مي‌افتي، مريم تل سرت‌رو درس كن...

چرخيدن و ديد زدن برام جالبه يه گروه خارجي يه عروسك خيلي گنده دارن و حين حركت تو محوطه، رندوم گير مي‌دن به تماشاچي‌ها كه يكي از اين گير دادن‌ها منجر به نمايش بداهه جالبي مي‌شه... پسر جز خنديدن، عكس‌العمل‌هاي ديگه‌اي هم بلده و شروع مي‌كنه با عروسك رفصيدن... والس... يك دو سه...

دو تا از‌ بچه‌ها رو مي‌بينم، از جشنواره مي‌پرسم و پيشنهاد خوبي اگه باشه... از "كنسرت حشرات" كار مريم سعادت مي‌گن كه آخرين برنامه‌ست... تصميم گرفته شد. مي‌مونم. بستني "چهارراه ولي‌عصرم" رو مي‌گيرم و به قدم زدن و ديد زدن ادامه مي‌دم...

بالاخره همراه ذوق و شوق بچه‌ها كنسرت شروع مي‌شه... ديدن اين عروسك‌هاي دهن گشاد و كيفيت خوب صداي عروسك‌ها منو ياد عروسك‌هاي برنامه‌هاي عروسكي بچگي انداخت... يه دونه خوبش مثلن: قورباغه سبز!... اگرچه يه كنسرت‌ه فقط اما شاد و باور پذيره، يه پيشنهاد عالي براي بچه‌ها و زنگ تفريح هم براي ما ها...

امشب آخرين اجراست و فردا اختتاميه. ساعت 9.5 محوطه تياتر شهر


...

۲ مرداد ۱۳۸۹

-291-


گاهي يه جور "خيال راحتي" رو مزمزه مي‌كنم كه بايد بياي و ببيني... انگار كه سبك و رهام و مي‌تونم آدم‌ها رو بپذيرم و دوس داشته باشم... اين همه بايد و نبايد كه مي‌سازيم واسه خودمون هيچي هيچي نيست... اونقدر راضي‌ام كه با خودم فكر مي‌كنم همين حالا، درست همين حالا مي‌تونم دنيا رو بذارم و برم...

به آشنايي مي‌گفتم، پنچ‌شنبه‌اي كه چت مي‌كرديم... كه چقدر "راحتم الان" چقدر خيالم راحته... چقدر بوي شوينده خوبه، چقدر زنم و چقدر خوشحالم كه زنم، كه هستم،... بعيد مي‌دونم كه چت كردن راه خوبي براي انتقالش بود... بعيد مي‌دونم كه حسم رو فهميده باشه... آخه خيلي كم پيش مي‌آد كه آدم‌ها با هم به قله برسن...

از من مي‌پرسي لحظه‌هايي كه "دو خورشيد به هم خيره شدند***" رو بايد نگه‌داري گوشه خاطراتت، گوشه دلت... كه گاهي مثل آب نبات چوبي رنگين كموني ليسش بزني... بس‌كه لعنتي خوشمزه‌س...

*** شعر فتح باغ خانوم فروغ كه پيشنهاد مي‌دم شنيدن شعر رو باصداي خود شاعر از دست ندين.


۳۰ تیر ۱۳۸۹

-289-


وقتي تو نيستي

تمام خانه ما درد مي‌كند.

....

نزار قباني

" نورا " به دلم ننشست. هيچ ننشست... چرا؟ نمي‌دونم

براي برشور معرفي نمايش شعري از "نزار قباني" انتخاب شده بود كه با دو خط بالا شروع مي‌شه، همين دو خط كافيه كه منو پر كنه... پر كنه از لذت جادوي كلمات...


۲۷ تیر ۱۳۸۹

-287-


اين روزها حواس درست و حسابي كه برام نمونده...


همينطور با چشمايي كه دودو مي‌زد و انگار فقط مي‌خواستند بدون وجدان درد از وسط "هيچ كاري" بگذرن و به خيال خودشون "يه كاري" كنن، برف و سمفوني ابري رو خوندم... الحق كه ظلمي بود واسه اين كتاب، اين شد كه اصلن از كيفم درش نياوردم... و صبح‌ها توي اتوبوس مي‌خونمش... - لابد گفتم كه قسمتي از مسيرم دوباره اتوبوسي شده :)-

ترسناك نوشته، اما دوسش دارم... تا حالا سه تاي اولش رو دوباره خوندم... كتاب خوبي‌يه ...

راستي خونه جديد كتاب‌خونه نداره و كتاب‌هاي نازنين‌م توي جعبه‌هاي موز بسته‌بندي شدن (فعلن) و گوشه ‌ديوار موندن.

مي‌بيني آدم به چي‌يا دل‌ مي‌بنده؟ اين‌جوريه ديگه...