۸ آذر ۱۳۸۹

-361-


بی‌ربط: یه تغار سوپ می‌ریزم برای خودم، سوپ قارچ! هم سوپ، هم قارچ، تلفیقش هم خوبه، راستش خیلی خوبه!!! اما همیشه این‌طور نیس و تلفیق چیزای خوب، خوب در نمی‌آد...

مربوط: به من توپیده که چرا گفتی زن‌ها در ایران مجاز نیستند دوچرخه‌سواری کنند، تصویر بد از ایران ارایه می‌دی... توپیده‌ها!!! (کی به من این‌طور توپیده بود آخرین بار؟ یادم اومد بدبختانه!!!)... تمام راه توی اتوبوس بحث کردیم و نتیجه‌ای نداد... (منم دیگه حوصله کل کل ندارم... بماند...)!!!

حالا پریشب هم‌کلاسی کلمبیایی که مرد متاهلی‌یه گفت: فلانی گفته توی ایران واسه ازدواج باید دخترا رو بخری و یه مبلغ کلان پول بدی... (مثلن مهریه رو ترجمه کرده) و مردا می‌رن زندان چون پول ندارن بدن!!! و واسه اینه که اون نمی‌خواد ازدواج کنه، آره؟ این‌طوره روجا؟

منو باس می‌دیدی!!!!

یه بار هم گفت: وسط بازی پوکر، یکی که نمی‌گم کی بود گفته توی کشور ما (middle east) تقریبن همه معتقدیم که زنا از مردا کم‌هوش‌ترن!!! درسته پاکستانی‌ها هم مال میدل‌ایستن اما اونا پوکر بازی نمی‌کنن!!!

اوه مای گاد!!!

می‌دونی کلمبیا کجاس؟ د می‌دونی آخه لعنتی!!؟ فرهنگ داریم انتقال می‌دیم... چه اصراری‌یه به انتقال فرهنگ؟! نمی‌دونم واله به خدا...!!!

بعدش یوهان– کلمبیایی‌یه گفته: هی مبادا جلوی زن من اینو بگی، یا اینجا تو المان از این حرف‌ها بزنی!!! بعد دوباره اومده از من می‌پرسه: درسته روجا؟ این‌طوریه؟ (فاک!!!)

حالا پریشب نشستن می‌گن پاکستانی‌ها بو می‌دن، چون حموم نمی‌رن!!! خدا...!!! نمی‌دونم، گفتم گمون نکنم واسه این باشه، شاید چون روغن‌های گیاهی مخصوص استفاده می‌کنن این‌طوره...


۷ آذر ۱۳۸۹

-359-


استادا هم مثل بچه‌ها ملغمه‌ای‌ن از کشورهای مختلف! از آلمانی گرفته تا روس، بلغار، کوبایی، آرژانتینی و لبنانی... خب اغلب زبون اول‌شون زبون مادری‌شونه، زبون دوم آلمانی و بالاخره آخریش انگلیسی! اینه که لهجه Lectureها گاهی خیلی بامزه می‌شه... اما اگه درس‌ش سخت باشه که دیگه عزاست.... شاهکار استادا هم یه استاد جوون کوبایی‌یه که Computational Materials Science & Process Simulation می‌گه، بماند که من یک کلمه از خود موضوع درس که مثلن Quantum mechanical methods باشه نمی‌فهمم (تو رو خدا می‌بینی چه چیزایی به خوردمون می‌دن؟!!)

لهجه استاد خداس. یه مورد ساده‌ش، مثلن یه گراف نشون می‌ده و می‌گه:

داس ایست انرگی فوونکشن کورو!!! ( Das ist energy function curve)... (معادل انگلیسی this is )

من توی ورقهم خطاب به مینگویی (دخترک چینیمون) میqنویسم "من یک کلمه هم نمی فههم!!! " "یک" رو پر رنگ می‌کنم... اونم یه لبخند گنده هم‌دستی بهم می‌زنه، که الحق قشنگه... لبخندشو می‌گم.


۴ آذر ۱۳۸۹

-357-


روجا دلش گرفته... در واقع از یه آدمی دلش گرفته... هی واسه خودش بهونه می اره که هوا گرفته و تو دلت گرفته... دوری و خب طبیعی یه که دلت بگیره... کلاسات زیاده دور و ورت خلوت شده از دوست ها.. چنین ه و چنان... اما آخرش می رسه سر خونه اول...

دلش از یه ادمی گرفته، بعد می شینه دل گرفتن ها شو از آدم های دیگه به یاد می اره و هی دلش بیشتر می گیره...

با خودش فکر می کنه این همه کتاب و درس و مدرسه...!!! اما چقدر کم "حرف زدن" بلدیم. نه که تلاش نکرده باشه... قبل تر ها شاید سعی کرده باشه، اما این دفعه حتی دلش نمی خواد شروع کنه: " ازت ناراحتم". نه که به جادوی حرف زدن ایمان نداشته باشه... نه اما شک کرده به اینکه ایا راهشو بلده؟ و ایا این بلد شدن خیلی سخت تر اونی که به نظر می رسه نیس؟

روجا دلش گرفته، در واقع از یه آدمی دلش گرفته... نمی دونه چیکار باید بکنه اما دلش گرفته...

ته دیگ: وسط این فین فین!!! حواسم به (عدم) رعایت "نیم فاصله" ها هم هس، اما حال درست کردنشو ندارم، شاید بعدن اومدم درستش کردم...


۳ آذر ۱۳۸۹

-355-


" من بد بودم، اما بدی نبودم..." (ا.بامداد)


داستان‌مو می‌نویسم... پنجره رو باز می‌کنم و می‌خونمش. نه خیلی بلند، شاید حتی زمزمه‌ش کنم... می‌ذارم باد ببرتش، بارون ببرتش و همه‌جا پخش شه.... کی می‌دونه این موج صدا کجا ها می‌ره و لابلای چه درختا و چه ساختمونا و چه موهایی می‌پیچه... اینا قسمت خوب ماجراس، از قسمت‌های بد دوست نداشتنی هم غافل نیستم. شاید از چاه‌های فاضلاب هم عبور کنه، شاید از میون نفرت و خشم و مریضی و عفونت هم عبور کنه... شاید... خیالی نیست... داستان‌مو می‌نویسم و توی راه‌ها برای خودم می‌خونم و می‌ذارم که بره.

توی دلم از همه اون ذره‌های کوچولویی که صدای منو می‌ذارن رو کولشون و می‌برن به ناکجا تشکر می‌کنم...

ته دیگ: بیرون برف می باره و نمی باره، اولین برف Made in Germany من!


۲۹ آبان ۱۳۸۹

-353-

این نوشته مال پارسال ه... چرا منتشر نشده؟ نمی دونم...

سلام دختر جون... هفته پیش تولدت بود و من می‌دونم تولدها بهونه‌س. روزهای گذشته به این فکر می‌کردم که ما دقیقا ده سال و دو ماه که همدیگه‌رو می‌شناسیم. ده سال!!!!

از همون روز آخرای شهریور سال 1378 که ثبت‌نام دانشگاه‌ بود، وسط پخش مستقیم بازی استقلال– پیروزی، از آمفی‌تیاتر زدیم بیرون. نه من و نه تو، فوتبالی نبودیم. همون‌جا، روی لبه حوض روبروی سلف پسران نشستیم به حرف زدن. معده‌ت درد می‌کرد و غر می‌زدی و من فکر می‌کردم که: "پووه... چه غر می‌زنه!" تو هم لابد به این که:" این با مقنعه جلوکشیده چه خشکه مذهبی باید باشه" (بعدها بهم گفتیم که چی فکر می‌کردیم راجع به هم)

این‌جوری بود که "اتفاق افتاد". من شدم 7822025 و تو شدی 7822026 و کمتر کسی موفق می‌شد ما دو تا رو جدا از هم ببینه...

***

می‌دونی بعضی آهنگ ها یادآور آدم هان برام، که توی تموم فراز و فرودهای آهنگ تصویر اون آدم توی ذهنم می‌آد و می‌ره. "کوچه لره" حک شد با صدای تو که می‌خوندیش و من چقدر دوستش داشتم و دارم...

دختر... دختر... ده سال گذشته و تو حالا دریاها و خشکی‌ها دوری... و من گاهی دلم چقدر برات تنگه...

امشب دوباره شب تولدت‌ه... شد یازده سال و دوماه... یه عمره... مگه می شه یه عمر دوستی رو توصیف کرد؟

تولدت مبارک


آهنگ کوچه لره با صدای بهبودف نه تو :)




۲۷ آبان ۱۳۸۹

-351-

از دست موهام کلافه‌ام... از وقتی از سفر مونیخ برگشتیم و دیدم این بچه‌ها، همین‌طوری و بدون این‌که نیگا کنن کی تو عکس چه‌جوری افتاده، یا اصلن عکس تاره، کج‌ه، یا چی؟ فرتی عکسا رو آپ‌لود می‌کنن توی فیس‌بوک! اسمت رو هم تنگش می‌ذارن، دچار افسردگی شدم... البته مشکل من بد افتادن تو عکس نیس (خب این ممکنه پیش بیاد)... مساله اینه که موهام تو همه عکس‌ها بسته‌س... برای محکم‌کاری هم با چن تا سنجاق، سفت سفت‌ش کردم مبادا از یه گوشه‌ای، یه طره مو در بره... این قیافه "جدی"مو (البته همه می‌گن "بداخلاق"، خودم در راستای خود مثبت‌اندیشی نوشتم جدی!!!) خیلی جدی‌تر می‌کنه!!! ( آخه من با این "اخم" بی‌اراده خدادادی چی کارکنم؟؟!)

خب همه ش تقصیر من نیس، هیچ‌وقت تجربه موهای "طبیعی" باز تو کوچه و خیابون یا حتی توی جمع و مهمونی رو نداشتم... اگرچه خیلی اهل چیتان فیتان موهام نبودم و توی مهمونی و عروسی و هر جمعی، کار آرایش موهامو خودم انجام می‌دادم که عبارت بود از سشوار و در موارد خاص اتوی مو!!! یه کم هم ژل وتافت و کرم و اینا!

البته طاقت همین قدر رو هم نداشتم و از وسط مهمونی با یه گیره کارشو می‌ساختم!!! اما با این باد و بارونی که اینجا هس، هه! یه دقیقه هم اثری از سشوار باقی نمی‌مونه!!! موهای منم که استعداد پف کردنش خداس!!! به هیچ صراطی مستقیم نیس!

هیچ وقت از داشتن موهای پر و حالت‌دار ناراضی نبودم، اما اینجا که هستم خیلی وقت‌ها به این جماعت با اون موهای لخت و ظریف (و به نظر کم‌پشت) حسودی می‌کنم... همین جوری رهاش می‌کنن و نگران باد و بارون و هیچی نیستن...

حالا دو روزه که موهامو می‌بافم! دو تا گیس کوچولو و فنقل که به زحمت تا پایین گوشم می‌رسه... این‌جوری نه موهام بازه نه بسته...

فعلن بهترین راه‌کار اینه تا ببینم چه راهی پیدا می‌کنم؟!

پی‌نوشت: البته یه خراب‌کاری هم کردم راجع به موهام، اینجا نمی‌نویسمش!!!

J

۲۳ آبان ۱۳۸۹

-349-


کارهای ایرج کریمی رو دوس داشتم تا حالا (چند تار مو؛ از کنار هم می‌گذریم.) نماهایی که می‌گیره، مکث‌ها و سکوت‌های فیلماش...

اما امروز خیلی اتفاقی و بدون اینکه بدونم فیلم مال کیه نشستم پای "نسل جادویی"... خب قبول دارم موضوع انتزاعی و سختی بود برای فیلم‌سازی، اما به نظرم اصلن بازی‌های خوبی نداشت و در کل، اصلن کار خوبی از آب در نیومد (چه حیف!!!) می‌گم چه حیف، چون به نظرم اومد داستان فبلم خیلی مستقیم به رمان بچه‌های نیمه شب سلمان رشدی (که از رمان های مورد علاقه منه) مربوط ه... و اگه قرار باشه فیلمی از این رمان ساخته بشه دلم می‌خواد خیلی بهتر از اینا باشه... .


۲۲ آبان ۱۳۸۹

-347-


1- دیشب " سویینی تاد" تیم برتون رو دیدم... راستش دلیل بازآفرینی این همه خشونت و خشم و نفرت رو نمی‌فهمم... کارای تیم برتون رو دوس دارم به خاطر فضای فانتزی که تصویر می‌کنه... یه خاطر عشق‌ی که توی پس زمینه فیلماش دیدم (ادوارد دست قیچی، عروس مرده.).. اما این یکی رو نفهمیدم... دوس نداشتم... پسر کوچولوی داستان که همه‌ش محبت و عشق بود چرا باید آخرش یکی رو بکشه... اونم این‌طوری؟ چرا این قدر سیاه؟ این قدر تلخ؟

2- باید منصف باشم و بگم اینجا چقدر خوبه، حق با نازی‌یه. دل تنگی هرجایی می‌تونه پیش بیاد و پیش می‌اد... اما این موضوع هیچ از قشنگی‌ها و لذت‌ها کم نمی کنه... از بارون‌های اینجا که من عاشقشونم (البته وقتی خیلی خیس نشده باشم)، از لذت دوچرخه‌دار شدن و دوچرخه سواری (البته نه وقتی که انگشتات و نوک دماغت از سرما سر شده باشه)! از دیدن این همه رنگ وارنگی پاییز اینجا (جنوب آلمان و مخصوصن ایالت بایرن علاوه بر آبجو و بی‌ام و، به خاطر جنگل‌هاش هم معروفه...) دیدن سنجاب خپلی که هیچ به تخم‌ش نیس تو داری رد می‌شی و هم‌چنان که بلوط‌ش رو می‌جوئه، از مناظر لذت می‌بره...

ادمی‌زاد ه دیگه، دلش می‌گیره گاه گاهی... و گاهی به هیچ چی هم ربطی نداره...

۱۹ آبان ۱۳۸۹

-345-


نوشته نازنین نازی :

سلام روجای عزیزم.

می‌خواستم بنویسم دلتنگ این جا نباش بعد فکر کرم چه حرف مزخرفیه. منم دلتنگ می‌شم. بی‌دلیل قاطی می‌کنم و می‌رم تو توالت تا خلوتی برای گریه پیدا کنم. دلتنگی
فقط تو مملکت غریب سر و کله‌ش پیدا نمیشه. هر روز وقتی بهار خوابه موبایلمو میارم و شماره‌ها رو هی بالا و پایین می‌کنم. عکس و آهنگ آدمایی رو که نیستن و رفتن، عوض می‌کنم و بهشون خیره می‌شم.

دلتنگ می‌شم و اون‌وقت به دنبال شماره‌ای می‌گردم که باهاش حرف بزنم و بگم که چقدر دلتنگم و چقدر به جز حرفای روزمره احتیاج به حرف و کلمه دارم. و هر روز کسی نیست . می‌خوام بگم این‌جا هم راحت می‌شه دلتنگ شد و کاریش نکرد.

واسه اینجا به بعد نوشته می‌میرم نازی... ازین به بعدش مانیفست زندگی‌م می‌تونه باشه دختر...

ترشی می‌ذارم چون اگر نذارم چیزی کم دارم. چون مرباهایی که تو تابستون درست نکردم یه ور دلم سنگینی می‌کنه و غصه‌م می‌گیره.

برو از این بازارای روستایی یا حتا سوپر مارکت یه بطری سرکه و کلم قرمز و گل کلم بخر، با یه کم نمک قاطی کن و ترشی درست کن. اگه درست نکنی انگار دنیا چیزی رو کم داره. جدی می‌گم. امسال مربا درست نکردم و الان دارم دیوونه می‌شم از بغض و گریه و تنهایی. انگار همش به خاطر مرباهاس. یه ترشی کوچولو درست کن. هیچ وقت فکر نمی‌کردم دنیا به ترشی و مربا ربط داشته باشه.

دلم برات تنگ شده. مراقب خودت باش. نمی‌خواستم اینو بفرستم اما...

چه خوب شد که فرستادی...



۱۷ آبان ۱۳۸۹

-343-


بالاخره اتفاف افتاد، دل‌تنگی معروف این ور آبی رو می‌گم... حالا ظرف پنج دقیقه، انگار تموم اشک‌های عالم می‌خوان از چشمای من بیان... زمان لازم داشت، شاید همون زمان اخت شدن.

زمان تا من اولین زرشک پلو با مرغم رو بپزم، اتاق رو جارو کنم، لباس‌های شسته شده رو پهن کنم... کتابامو ولو کنم، بلکه بالاخره موضع مناسب درس خوندن رو پیدا کنم... آروم آروم چایی‌مو بخورم... با خونه حرف بزنم، سراغ احوال بچه‌ها رو بگیرم... اون وقت با یه جمله "دارم ترشی می‌ذارم" نازی این‌جوری بترکم... عین همون بادکنکی که دارم آستانه تحمل تنش‌ش رو می‌خونم...

حالا ترکیدم و هور هور اشک می‌ریزم...




۱۳ آبان ۱۳۸۹

-341-


" عشق همین است، همین که تو چاقویی هستی که من دائما در زخم‌هایم پیچ و تابش می‌دهم..."


نقل قول از ف. کافکا در نامه ای به ملینا – روح پراگ- ایوان کلیما


۱۰ آبان ۱۳۸۹

-339-


یه ماه شده که من اینجام... راستش هنوز خودمو وفق ندادم... اینو می‌فهمم، کمی طولانی‌تر از حد انتظارم شد، اینو نمی‌فهمم. منظورم از وفق دادن "دوست" پیدا کردن نیس.. البته که دوست شدن با آدم‌ها فرایند طولانی‌تری داره.

منطورم دوست شدن با اشیا س، با برنامه روزانه، با دانشگاه... توی اتاق احساس راحتی نمی‌کنم... توی تختم هم، شب‌ها بیدار می‌شم بدون این که خواب بدی دیده باشم... آشپزخونه و دستشویی و حموم، بماند...

جا نیفتادم هنوز...