۱۱ فروردین ۱۳۹۰

-441-

از سری منتشر نشده ها

1- آدم خوبه جاه‌طلبی داشته باشه، مگه چی‌یه جاه‌طلبی... بیشتر خواستن، بیشتر از حد موجود... همون آرزو در تعریف عمومی و مثبت‌ش اما من لغت جاه‌طلبی رو ترجیح می دم... مامان می‌گه همه چی کم‌ش خوبه... من می‌گم کم نسبی‌یه... باید توی محیط، کم و زیادی‌ش رو اندازه گرفت...

اما ادم خوبه جاه‌طلب باشه، همون "کم" مامان و "نسبی" من... به انگیزه‌ای که می‌ده فکر کن و گاهی تمرین جاه‌طلبی کن، فقط به اطراف حواس‌ت باشه. یه وفتی اندازه " کم" از دستت نره...

2- به جایی توی فیلم تعریف می‌کنه که کلافه می‌ره پیش پدرش که سرگردونه و نمی‌دونه چیه؟ چی بوده؟ چی می خواد؟... پدرش می‌گه – نقل به مضمون- کار کن، کار کن... کار ادمو سرپا نیگه می‌داره...

اره. اینا همه شعاره، همه چی دیگران، تا وقتی که برای خود ادم اتفاق نیفته شعاره... اینجا نوشتم، چون بهش احتیاج دارم، حتی به نوشتنش، ببینم چه می‌شه کرد...

3- توی ایران چادری هستی، (فرض: کسی که من نمی‌تونم تشخیص بدم اعتقاد شخصی، اثر محیط، فرهنگ خانواده یا چی عامل چادر گذاشتن‌شه، بس‌که -به نظرم- همه این دلایل با هم هس)...همه جا چادری... می‌ری فرنگ تو بگو اروپا، همچنان محجبه، سفت و کیپ. اما دیگه چادر نیس... چرا؟

4- دختر بلوند به دوست پسرش توی سلف توپید: you did a big mistake! و رفت. نگاه پسر به سینه‌های دختری سیاه مو که از روبرو می‌اومد، خیره بود که دختر بلوند بهش توپید...

5- زنی رو به خواب می‌بینم که تمام بلوزهاشو از جلو قیچی کرده... یعنی یه خط عمودی از وسط همشون گذرونده... با همون وضع می‌پوشدشون و راه می‌افته توی رویای من و هیچ خیالش نیس که لباسش پاره‌س.... زنی که شبیه من نیس، باریک و لاغر، سینه‌ها و شکم لاغرشو می‌بینم وقتی یه باد کوچولو لباس پاره کنار می‌زنه... هیچ شبیه من نیس اما هی می‌اد توی رویاهام و منو یاد خودم می‌ندازه...

۶ فروردین ۱۳۹۰

-439-

1- اصلن باس تا می‌شه قربون صدقه این آقا رفت، برای بارونی روشن، عصا و کلاه و دستمال گردن‌ش و حتی کفش ورنی سیاه و سفید تو فیلماش غش و ضعف کرد... بس که بازیگر ند و استاد... بس که جون می‌دن به نوشته...

2- یه وقت اشتباه نکنی... نه امتحاناتم تموم نشده، هنوز دو تاش مونده... اما کو جون درس خوندن... اینه که اوقات به لذت بردن از تماشای فیلم‌ها می‌گذره، این میون درسکی هم می‌خونم... خدا می‌دونه چقدر فیلم و کتاب، شب‌های امتحان خونده شده و قدر دونسته شده...

3- جماعت جرات نمی‌کنن، یه " سلام، خوبی؟" نثارم کنن، بس که فرتی داستان امتحان‌های بی‌پایانم رو ردیف می‌کنم و همه تصورات زندگی در ایالت آبجو و لبخند گشاد کنار یه ماگ گنده دو سوم کف، از من، به باد می‌ره!!! اینه که از اون جایی که کسی قصه این امتحان یک مونده به آخری رو ازم نپرسید، منم تا حناق نشده اینجا می‌گم‌ش...

این درس به فارسی می‌شه" فرایند پیشرفته" که شیش تا استاد، دست‌کم با شیش تا موضوغ مختلف، هر کدوم بین یک تا سه جلسه اومدن و نطق کردن‌ش... چه نطقی، حالا شب امتحان، ما دانشجوهای بیچاره ملتفت شدیم که ای دل غافل! اون موقع که استاد با لبخند خاطرات‌شو تعریف می‌کرده و نسبت به دونستن اسم و ادرس، ملیت و هدف غایی ما در زندگی، توجه نشون می‌داده و ما هم با لبخند گشادتر گوش می‌کردیم... در واقع اسلایداشو تموم نمی‌کرده و اون به عهده خود ما بوده... یعنی وضعی که الان داریم!!!

4- مردم همه اومدن فرنگ، شدن پوست و استخون برگشتن... حالا ما بعد سه ماه خونه نشینی و این وزن رو به آسمون، چه جوری برگردیم و بگیم که خیلی سخت گذشته و همه‌ش امتحان و درس بوده... قسم حضرت عباس یا دم خروس؟...


۵ فروردین ۱۳۹۰

-437-

یه وقتی ادم باید سنگاشو با خودش وا بکنه... بابا خلاص!!! من از این دختر خوشم نمی‌اد... هیچ‌وقت نیومده... دلیل هم براش دارم، نه یکی ... اما الان حرف دلیل نیس، حرف اینه که وقتی خوش‌ت نمی اد، لزومی نداره این قدر کل‌کل کنی با خودت... نه یه وقت فکر نکنی هر روز چش تو چش هم می‌شیم و من مثلن برای حفظ ظاهر به لبخند می‌زنم به چه گشادی! یا که پشت‌بند اسم‌ش یه "جووووون" می‌چسبونم که بعدش هی خودمو بخورم که چرا... نه. اصلن این چیزا نیس، دوری‌م و سال تا سال همو نمی‌بینیم...

هر بار به نحوی اسم این آدم اومده، حرف‌ش شده، به لحظه فکر کردم به این‌که من ازش خوشم نمی‌اد... بعد چندین برابر وقت گذشته به کلنجار ذهنی که: "این کار تو درست نیس... چطور به خودت اجازه می‌دی... راجع به این موضوع منطقی باش... خوشم نمی‌اد چی یه.... "

یک کلام: من ازش خوشم نمی‌اد... تموم شد و رفت!

۲ فروردین ۱۳۹۰

-435-


هشدار كه گر وسوسه عقل كنی گوش

آدم صفت از روضه‌ی رضوان به درآيي

حافظ



-433-

شاید از نوشته‌ای بود که توی گودر دیدم... کسی از عروس و دومادی می‌گفت که دیده، توی ماشین عروس، نیمه شب باهم سیگار می‌کشیده‌اند و دختر راننده بوده... نه سیگارش و نه عروس راننده، بلکه فانتزی پشت قضیه برام جالب اومد... فانتزی آدم‌ها همیشه موضوع جالبی‌یه...

... نه! بر می‌گرده به قبل ‌تر، زمانی که دخترک لباس عروس‌ش رو اورد خونه ما... لباس عروسی بسیار زیبا، سرشونه های لخت، سنگ دوزی پر و پیمون توی نیم‌تنه و گلبرگ‌های ظریف توی دامن پفی‌ش... اگرچه لباس‌های عروس همه قشنگن حتی اگه فقیرانه و ارزون باشن... اما گیرایی لباس عروس برای من به خاطر همون فانتزی‌یه که پشت‌شه...

با خودم فکر کردم چقدر موضوع جالبی می‌شه اگه که لباس عروس رو بپوشی و با دوست مذکری که نقش فانتزی لباس داماد رو بازی می‌کنه... راه بیفتی توی خیابون و دوست دیگه‌ای هم که سر رشته‌ای از فیلم داره... فیلم بگیره و کارگردانی کنه... توی این بازی همه فانتزی‌های خودمون و دیگران- تا اونجا که شنیدیم - رو فیلم بگیریم... و همین طور از ادم‌ها وقتی به عروس و دوماد نیگا می‌کنن، همراه با اونا شادی می‌کنن، بوق می‌زنن...

یه فیلم عروسی واقعی از فانتزی‌های کودکانه... فانتزی اول: فیلم سیاه و سفید باشه! دست کم عروس ش...

بهار اینجا، خیلی زیباست... یعنی رنگ‌ها در نهایت شفافیت‌ن... از خاک تازه گل‌های سنبل مانند بنفش و زرد در می‌آن و تو رشدشو نه فقط می‌بینی، بلکه حس می‌کنی. که خاک داره وا می‌شه، شاید هم درد می‌کشه، مگه نه اینکه زایش درد داره؟... می‌دونی که من عاشق زردم... هیچی مثل بهار، مثل لحظات زایش، مثل یه نوزاد، مثل لذت‌های تن، منو یاد مرگ نمی‌نداره... خاک بهار همیشه این حس رو برام داره که برم دراز بکشم توش، رو به آسمون... حس کنم دارم متولد می‌شم، یا شایدم... هرچی هس پشت به خاک و رو به آسمون‌ که آبی یه و زرد.

دوستی می‌گفت روح آدم‌ها بعد مرگ، توی تونلی سفری رو شروع می‌کنه... در انتهای تونل نوری هس... حین رفتن، زندگی‌هاشون مثل یه فیلم روی دیواره تونل تصویر می‌شه- چه خوب، همه ما حق داریم که ثبت و بازدیده بشیم، گیرم برای خودمون- ادم‌های خوب، پروازی، سبک، سریع و لذت‌بخش دارن برای ناخوب‌ها همه چی کش می‌اد... اما نور همیشه هس... برای همه هس...!

نمی‌دونم چرا اما منو یاد انیمیشنی می‌ندازه از تلاش اسپرم‌ها... دم زدن‌ها، شنا و تلاش کردن‌شون... وقتی تن ادم‌هاشون خسته از لذت، اروم گرفته، اون‌ها تلاش رو شروع می‌کنن... وقتی تنت اروم بگیره، روح توی تونل راه می‌افته، شنا می‌کنه به سمت نور...

دو تا امتحان‌م مونده... بهار خوبه و منم خوبم...

۲۷ اسفند ۱۳۸۹

-431-


1- در ادامه امتحان‌های متوالی و فرسایشی- که دو سه روز دیگه دقیقن می‌شه دوماه از شروع اولی‌ش و هفت امتحان داده شده- روز عید، من یه امتحان وحشتناک دارم که به جرات می‌تونم بگم 50 درصدشو اصلن نمی‌فهمم... منو چه به کوانتوم فیزیک و روش‌های عددی حل معادلات خفن!!!

فقط و فقط آرزو می‌کنم بتونم ختم به خیرش کنم! البته بعدش دو تا امتحان سخت دیگه می‌مونه، همراه من و انرژی تحلیل رفته‌م...

2- برای سال نو آرزو می‌کنم که قلب‌م و دست‌م بزرگ‌تر شه... آرامش‌م بیشتر شه... و همین‌طور شادی برای خودم و همه اون‌هایی که می‌شناسم... (چرا فکر آرزوی سال نو افتادم؟)

3- همین دیگه ... و سال نو مبارک

۱۹ اسفند ۱۳۸۹

-429-

تکنولوژی همه چی رو آسون می کنه... آسون و قابل دسترس...

چه جایی برای عشق می‌مونه؟

...

چیزی که می‌مونه نیازه... فقط نیاز.

متاسفم.

-427-

- سکینو!... سکینو!

-کار کی داری ننه قمر؟

- کار سکینو.

- چکارش داری؟

- می‌خوام عاروسیش کنم، جونور گرخته.

...

داستان عاشقانه- باغ اناری- محمد شریفی


۱۶ اسفند ۱۳۸۹

-425-

هی می‌نویسم و هی نیمه کاره می‌مونه... خنده داره... امروز یه چیزی نوشتم در ستایش مرگ زودرس خود آگاه... بهش می‌گن خودکشی... اما نخواستم که از خودکشی اسم ببرم، می‌خواستم بگم چقدر مردن خوبه، نه از ناخوشی، نه از فقر، نه برای فرار... بلکه به انتخاب آگاهانه، وقت سرخوشی... نوشتم و نوشتم... اما گذاشتم بمونه اون گوشه... بوی یه جور روشن‌فکری افسرده می‌داد که قصد من نبود، قصد من ستایش زیبایی و ابهت مرگی خودخواسته بود... اما امشب زنی رو بغل کردم که گفت می‌خواد خودشو بکشه واسه خاطر خسته گی، فقر و سختی ها... گفت شوهرش اینکار رو کرده سال ها پیش، دخترش بیمارستان روانی بوده.... اون سال هاس داره می جنگه... خسته س... می خواد راحت شه... من که زبون بلد نبودم برای همچین صحبتایی... فقط بلد بودم بغل ش کنم... تو که می دونی من ادم بغل کردن نیستم... اما چاره ای نبود...

این جور مرگ، از خستگی از رنج... قشنگی نداره، ستایش نداره...

تلخی م رو ببخش...