۸ خرداد ۱۳۹۰

-459-

کوه عظیمی در برابر تونه... سی تن لباس... این کار، درباره دست خدا یا تقدیره... این که چرا شما زنده می‌مونید و دوست‌تون می‌میره؟... این که چطور فهم همه چیز ناممکنه... چرا هاییتی؟... چرا خدا این قدر بده؟... به نظر من یکی از جواب‌ها اینه که خدا بد نیس... بلکه خدا کاری به کار ما نداره... (God doesn’t care about us)... خدا ما رو نمی‌بینه...

این چیده‌مان درباره همینه... به نظر من لباس کهنه یه نفر، مثل عکس‌شه... یه وقتی کسی بوده و حالا دیگه نیس... یه شی، متعلق به کسی که دیگه نیست... مثل اسم یه نفر یا ضربان قلب‌ش... همه این ها در ارتباط با کسی که دیگه نیس...

همه زندگی‌م سعی کردم، خاطرات کوچیکم از آدم‌ها رو نگه دارم، و همه زندگی‌م شکست خوردم... شما می‌تونید عکس یه نفر رو نگه دارید، صدای ضربان قلبش رو نگه دارید، لباس‌ش رو نگه دارید، اما اون آدم رو نمی‌تونید نگه دارید... همه این ها، به شما نشون می‌ده که اون ادم دیگه این جا نیست...





من با دفتر اشیای گم شده زیاد کار می‌کنم... بدترین چیز در این دفتر، وجود هزاران کلید گم شده‌س... هر تک کلیدی برای ما مهمه، اما هزاران کلید در دفتر اشیای گم شده، چیزی نیستن جز تکه‌های فلز. دیگه هویتی ندارن... اون چه اهمیت داره، اینه که به آدم‌ها هویت ببخشیم و به اشیاشون.

امیدوارم آدم‌ها با دیدن این کار تحت تاثیر قرار بگیرند و بتونن درباره‌ش حرف بزنن. بیشتر شبیه دیدن اجرای باله یا تیاتره، به خونه بر می‌گردید، و چیزی هم نخریدید؛ اما چیزی در ذهن‌تان مانده. و شاید بعد از دیدن کار کمی بهتر از قبل باشید.

اگر کسی بیاد و بگه کریستین بولتانسکی یک هنرمند پسامفهومی در پایان قرن بیستم‌ه، یعنی کارم مزخرف‌ه. آدم‌ها نباید بتونن به کار برچسب بزنن، نباید بفهمن چه اتفاقی افتاده. فقط باید تحت تاثیر قرار بگیرن، باید گریه کنن و بگن نمی‌تونم تحمل‌ش کنم، وحشتناکه، از اینجا می‌رم. این واکنش خوبی‌یه... این که نفهمن چی‌یه...

هشتاد درصد کارهایی که این روزها می‌کنم، بعد از نمایشگاه نابود می‌شه و من این رو دوس دارم. شاید دلیل‌ش نمایش‌هایی‌ست که کار کردم. این ایده رو که چیزها در پایان نابود می‌شن رو دوس دارم...


بولتانسکی: سی تن لباس کهنه





۶ خرداد ۱۳۹۰

-457-


خدا می‌دونه که من تلاش‌مو کردم، اما هرچی که بیشتر می‌خونم، می‌بینم کمتر از پل استر و ریچارد براتیگان خوشم می‌آد...

البته به استثنای شعرهای براتیگان!

۳ خرداد ۱۳۹۰

-455-

چقدر سخته دل گرفته بودن، اینجا... وقتی روزها بلند و شفاف و پر از رنگ‌ن ... وقتی آسمون صافه، وقتی صدای پرنده‌ها می‌آد، وقتی یه عالمه درخت و گل توی دورنمای چشماته... وقتی شب‌ها فستیوال ستاره‌هاس از پنجره اتاق...

شب خوابیدم و دل گرفتن رو انداختم به فردا... حواسم نبود که خیلی زود فرداس... حواسم نبود که دل گرفتن مثل کارهای دیگه نیس که وقتی بندازی‌ش عفب، خیالی‌ش نباشه، زود می‌اد سراغت، گیرم که یادت نباشه... اون کارشو بلده...

زنگ زدم خونه برای تبریک روز مادر... کسی خونه نبود، تلفن رفت روی پیغام‌گیر... صدای خودم بود با خنده: "سلام، ما خونه نیستیم، پیغام بگذارین... " برای صدای خودم پیغام گذاشتم.

خیلی وقت بود که خجالت می‌کشیدم، از خودم. که گریه کنم، یه قرار نگفته، ننوشته بود که: "قوی باش، گریه نکن، نباس گریه کنی.." اما ادمی مثل من، جیره گریه داره، گریه نکنه سهم گریه‌ش جمع می‌شه قلنبه می‌شه، بعد به مدت یه قلنبگی دردناک می‌مونه که اشکی هم از توش در نمی‌اد... با خودم می‌گم:" نذار به حساب دوری و فرنگ... بذار به حساب یکی از اون روزهای دل تنگی معمولی گاه به گاه تهران، که هیچ کلامی چاره‌ش نبود، فقط گریه بود و بعد انگار بی‌حساب می‌شدی با خودت..."

هور هور گریه می کنم...


۲۷ اردیبهشت ۱۳۹۰

-453-

ابتدایی بودم، اول یا دوم، شاید هم سوم... بایست یک روز گرم بهار، نزدیک به تابستون بوده باشه... از مدرسه بر می‌گشتیم... اون موقع‌ها موقع برگشت، صف تشکیل می‌دادیم تا رسیدن به خونه بچه‌ها می‌رفتن و صف لاغر و لاغرتر می‌شد... مقنعه زشت چونه‌دار رو بالا داده بودم و دکمه‌های مانتوم باز بود- که بعدن بابت‌ش دعوا هم شدم، بماند... یادم هست دو طرف خیابون دشت – همون شالیزار بود- کشاورزی برای ترسوندن گنجشک‌ها، فیلم نوارهای کاست رو باز کرده بود و سر چوب‌هایی گره زده بود، نوارها توی باد تکون می‌خوردند و برق می‌زدند، و شاید گنجشک‌ها رو می ترسوندند، نمی‌دونم... سر ظهر بود و سر هر خونه بوی غذا می‌اومد، البته خونه ما نه.... مامان سرکار بود و یکی از ما که زودتر می‌رسید باس می‌رفت زیر پلوپز رو روشن می‌کرد و حواسش می‌بود که چراغ قرمز رنگ باید دوبار خاموش و روشن می‌شد، اگر ته دیگ رخ رخی اساسی دلمون می‌خواست... تا مامان ساعت دو بیاد و ناهار رو روبرا کنه، همون‌جا توی خیابونی که دوطرف‌ش دشتی بود که عین دریا، توی باد موج های نرم سبز سبز داشت؛ ارزو کردم کاش کل کره زمین- که حالا می‌دونستم گرده- از لایه‌ای بستنی سنتی پوشیده شده باشه، همونا که اقاهه با پیراهن چرکمردش تا کمر خم می‌شد تا به تیکه گنده‌شو بکنه و بذاره لای دوتا نون بستنی که توی هوای مازندران حسابی نم‌دار شده بودن و بده دست من....

۲۴ اردیبهشت ۱۳۹۰

-451-


سی ساله شدم...

توی یه روز آفتابی و یه شب بارونی اردی بهشت.

۱۶ اردیبهشت ۱۳۹۰

-449-

مثل شکلات کاکائوی تخته ای که می خوای برای کیک اماده کنی... با بخار آب، حرارت غیر مستقیم، آروم، آروم... آب می شه... شل می شم، نرم می شم، آب می شم... شاید بگی دست خودت هس!!! اره نمی گم دست خودم نبود، خواستم که آب شم.

یه وقتی دیدم که چند تا دنیای مختلف دارم، وقتی هر دنیا رو جداگانه زندگی می کنی و فاصله زمانی هس، خیالی نیس... اما وای به روزی که توی یه زمان کوتاه مجبور شی دنیاهای مختلف ت رو روی صحنه بیاری...


-447-

من خونه ام و بوی بهارنارنج توی این شهر کوچیک شلوغ نابسامون غوغا می کنه....

می دونی شیش ماه زمان کافی برای جاگیر شدن توی یه محیط کاملن جدید و خو گرفتن به اون جا، دلبستگی پیدا کردن به اشیا، گل و گیاه و خونه و ادم ها نیس... اما حسابی، زمان کافی برای تبدیل شدن به آدمی با یه چمدون، که یه روز رفت، هس... خب همه دوست ها می خوان ببیننت، طبیعی یه... اما خب تو هرگز ادم فراغ بال قدیم نخواهی بود که پای بساط چایی لم بده و هی بگه و بشنوه، بلکه همش چمدون آبی گوشه اتاق بهت سیخونک می زنه... نه که دلم خون باشه، البته که ناراحتم... اما خب اینم بخشی از تجربه خودخواسته س لاید.

کار با خودم اوردم، بیشترش تایپ و آماده سازی اسلایدهاس، می شینم پای فارسی وان و یه چشم به تلویزیون کار رو هم پیش می برم...