۷ مهر ۱۳۹۰

-529-

نانو نمره اول رو آوردم، شوک شدم... آخ اگه بدونی، چه حس قدیمی خوبی برام تداعی شد. حس نمره بیست سیالات ترم پنچ، بعد چهار ترم با معدل 12-13 اولین بیستم رو گرفته بودم، اونم تو مکانیک سیالات! اون نمره منو انداخت رو دور معدل‌های خوب، اون موقع از خوشحالی می‌خواستم همکلاسی‌مو که اونم از نمره من شوک شده بود ببوسم، کسی که خب، صفت اولش هیزی بود!

خلاصه از دیروز تا حالا هی خوشم، هی واسه خودم توی فضا پر می‌زنم...

۴ مهر ۱۳۹۰

-527-

احتمالن آخرین روزهای هوای خوب رو داریم تجربه می‌کنیم... نشستم پای گزارشی که باید بنویسم، اما فکرم هزار جا هست و نیست... مثل ماهی‌ها توی آبگیر بزرگ! می‌خوام قلاب بندازم و چن تا شو بندازم توی سبد وبلاگ...

1- به دوستی فکر می‌کنم که به من گفت: روجا هیچ آرزویی ندارم، هیچ حسی توی صداش نبود، هیچ حسی... صداش که هیچ حسی توش نبود عین پارازیت گاهی خط می‌نداره توی ذهنم.

2- دیشب خودم رو کوبوندم به دیواره و کبودی، کوفتگی و تن‌درد گریبانگیرم شده. به کیت ای‌میل زدم نمی‌ام، اما حیف این هوا نیس؟ تازه اون که تلفن و اینا نداره، اینترنت رو هم معلوم نیس کی به کی چک کنه... دوچرخه رو بردارم و برم..؟ مقاله دوهزار کلمه‌ای که من توی هزار و چهارصدش موندم چی؟

3- از خواب بیدار شدم، خواب دیدم دارم گل‌هایی رو توی گلدون هرس می‌کنم، یکی که گل‌های صورتی داشت، خیلی خیلی بلند شده بود، دخترک می‌گفت کوتاهش کن، گفتم دلم نمی‌اد، گفت خب بکارش توی باغچه... گفتم نه، دستم توی گلدون خوبه، باغچه رو نمی‌دونم... دراز کشیده بود روی یکی از این صندلی‌های حصیری و تن به آفتاب داده بود.

4- کای– دوست‌پسر نروژی صابخونه-، (شما هم مثل من بعد شنیدن دوست پسر ناخودآگاه یه آدم جوون می‌اد توی ذهنتون؟ در مورد کای، این طور نیس و دست کم شصت سال رو داره.) وقتی که اینجاس، تمام روز توی خونه‌س، ساکت ساکت، خضورش رو گاهی از بوی قهوه توی آشپزخونه، یا صدای در دستشویی می‌فهمم، جالب اینه که تا حالا حتی دستشوی رفتن‌هامون تلاقی نداشته. صابخونه که از سرکار می‌آد، تلق و تلوق شروع می‌شه، خریدها رو جابجا می‌کنه، ظرف میوه آماده می‌کنه، غذا درس می‌کنه، با کلی سس و روغن و ادویه، برای کای لابد، چون خودش اگه باشه هرگز سراغ سرخ کردنی نمی‌ره... به من می‌خنده و می‌گه اگه کای نبود آشپزی نمی‌کردم، مثلن غر می‌زنه و شکمش رو نشون می‌ده که چاق شدم، اما بعضی آخرشب‌ها می‌بینم میز صبحانه فرداشونو هم چیده.... به نظر زاضی و خوشحال می‌آد. بیلین- دخترش- گفته بود اوایل از کای خوشش نمی‌اومده چون الکل زیاد می‌خورده و این طبیعی نیس..

5- هیاهوی دار و اعدام بماند، کسی خبری از نتیجه پرونده قتل با شمشیر سامورایی توسط مردان قدرتمند ایران زمین نداره؟ مقتول این پرونده، در حمایت قاتل اون یکی گفته بود که قتل غیرعمد بوده! یکی به من بگه چی شد که این اتفاق افتاد، از کی مردم من با چاقو و قمه و شمشیر سامورایی توی خیابون راه افتادن و انواع قتل‌های غیر عمد رو مرتکب شدن، در حالی‌که همزمان توی تلویزیون به پوریای ولی، حضرت علی و نمی دونم کی، اقتدا می‌کردن؟

6- آدم نباید از دوره‌های بدش فرار کنه... از دوره‌های نمی‌دونم چمه؟ از دوره‌های شاکی بودن از چیزی که نمی‌دونی چی‌یه... آدم باید گاهی اوقات صفت‌های بدش رو بپذیره و یاد بگیره باهاشون زندگی کنه، وقتی فهمید جنگیدن جواب نمی‌ده...

7- و برای خود خودم: قضاوت کردن هیچ هم بد نیس...

موخره: یه چیزی که الان یادم اومد، امروز برای دومین بار، از زمانی که اینجام، یه راننده کامیون با شکلک دراوردن سعی کرد توجه منو جلب کنه، بعد هم که موفق شد ادای یه ماچ راننده کامیونی رو برام درآورد...

۲ مهر ۱۳۹۰

-525-

یه جا خوندم از یه آدم فرهیخته آلمانی – یادم نیس کی بود- که دوره نازی‌ها آلمان رو ترک کرده بود، می‌پرسن دلت برای چی آلمان خیلی تنگ شده؟ می‌گه: نون‌هاش!

خواستم بگم هزار بار باهاش موافقم... Bakery های این جا معرکه‌ن و نون‌ها! وای از نون‌ها... امروز نون همراه با زیتون رو تجربه کردم، فقط می‌تونم بگم به قول فروغ:«... ای تشنج‌های لذت در تنم! »

-523-

بعد از تموم شدن قضیه بیمه و امتحانا، چند روزی‌یه که دوباره شروع کردم. دیروز کیت برای اولین بار گذاشت که حین صعود من حمایتش کنم، تا پیش از این وقت بالا رفتن ما فقط طناب به دست و کمربند مخصوص پوشیده، به حالت گردن کج می‌ایستادیم، اما دیروز خودش یه مسیر سخت رو چند بار صعود کرد و من حمایت‌گر بودم. چند بار رها و پاندول شد و من هر بار کمی پریدم و یا کشیده شدم روی زمین... طناب از دستم در نرفت اما. البته که هرگز نباید در بره، اما گاهی کمی دیر جنبیدن باعث می‌شه صعودکننده مسیری رو سقوط کنه... روز اول اول گفت هرگز نباید دستت از طناب جداشه، گفت هربار ببینه دستم به طناب نیس یه سیلی جوابشه، که دوتاشو همون روز خوردم بماند که اولی رو هم بخشید.

دیروز گفت خوب بودی، گفت تا حالا نذاشته شوته (رفیق ژاپنی) جدی حمایتش کنه، اگرچه لبخند رضایت‌مندانه‌ی زدم، اما خب باورش سخته! شوته تمام این مدت بوده و تمرین می‌کرده، حالا هم عین مارمولک مسیرها رو بالا می‌ره، در حالی که من اون وسط در حال فحش به زمین و زمانم.

... حالا هم از صبح ماهیچه‌های پام، جایی که کمربند بسته می‌شه درد می‌کنه، به علاوه کف دستم که خط طناب روشه و البته دندون‌هام به خاطر بهم فشردن...

شوته دیروز نبود، اینجا فستیوال بزرگ آبجوخوری (Oktoberfest) شروع شده و خیل عظیم مشتاقان هر روز راهی مونیخ می‌شن که شوته هم دیروز جزوشون بود.


۳۱ شهریور ۱۳۹۰

-521-

اگه بخوام بزرگ‌ترین ایراد خودم توی کار رو بگم، باس بگم بعضی اوقات گیر می‌دم به یه نکته، که اگرچه مهمه و حل شدنش مشکلی از پروژه رو حل خواهد کرد، اما هدف اصلی که تموم کردن پروژه باشه رو تحت تاثیر قرار می‌ده و به عقب می‌ندازه... این وقتا یکی باس یه قلاب بندازه، منو از اون ته‌مه‌ها بکشه بیرون... تا اینجا تجربیاتم می‌گه، تموم کردن کار، هرچند ناقص بهتر از یه پروژه تموم نشده با بخش‌های مجزای کامل‌ه. اگرچه پروژه از هر نظر کامل، بهترین و ایده آل ترین حالت‌ه.

البته دوستی معتقده که این ایراد من فقط توی کار نیس و من عمومن این طوری هستم.

۳۰ شهریور ۱۳۹۰

-519-

کلمه ای باید باشه که حس دیشب منو توصیف کنه، هی فکر می کنم و پیداش نمی کنم...

یه پیراهن سبز فسفری بود که کودکی و اوایل نوجوونی من خیلی بهش گره خورده... پیراهنی با آستین پفی و دامن پیله پیله ای... یه پاپیون هم داشت که قشنگ می نشست رو ناف من... کوتاه بود و موظف بودم شلوار پیژامای دست دوز زشتنی باهاش بپوشم... همراه روسری ژرژت سه گوشی، که لبه های تور دوزی شده داشت.

همین پیراهن تنم بود که پسری که نسبت دوری هم با ما داشت به من دست زد، همین پیراهن تنم بود که داشتم توی آبگیر باتلاقی کوچیکی فرو می رفتم و شاید داشتم می مردم... اما صدام در نمی یومد، در نیومد.

توی مورد اولی شوکه شده بودم و توی مورد دومی چون می ترسیدم داد بزنم و کمک بخوام...

کلمه ای می خوام اینه: «حس پیراهن فسفری»... من نیمه شب با حس پیراهن فسفری م بیدار شدم و نمی دونستم چی کار باید بکنم، هیچ کس نبود و من انگار توی تموم کهکشان ها تنها بودم... نمی دونم اما فقط می دونم عاجز بودم. تمام امروز دارم دور خودم می چرخم سعی می کنم که خلاص شم ازش... اما نمی شه...


۲۷ شهریور ۱۳۹۰

-517-

هلند بودم، پیش نگار.

همین خودش کل یه سفرنامه‌س. مگه نه؟

۲۴ شهریور ۱۳۹۰

-515-

خواب بدی دیدم و مطمئن نیستم بد کلمه مناسبی باشه.... ترسناک بود و همه صحنه‌ها واقعی و از نزدیک به نظر می رسید، آدم بدها زردپوست‌هایی با جثه‌هایی کوجیک و چشم‌هایی عین سنگ بودن که به راحتی گوشت و پوست می‌دریدند و هیچ ابایی از خون و درد و مرگ نداشتن... می‌دونم چرا. همین چند وقت پیش مطلبی خوندم درباره یه عکاس، که از وقایع یه کودتا توی یه دانشگاه عکس‌هایی گرفته بود. کشورش یادم نیس، عکس قدیمی و سیاه و سفید بود و جماعتی ریزاندام رو نشون می داد که پای جسدی که به دار کشیده بودن هلهله می کردن... توی یه دانشگاه.... من فقط همون به عکس رو دیدم و مطلب رو خوندم. سراغ باقی عکس‌ها نرفتم... همون کافی بود.

از کشتن من شروع می‌شد، به جرمی که خودم فکر نمی‌کردم مجازاتش مرگ باشه... مرگ با وسیله‌ای مثل گیوتین... توی خواب فکر کردم که کمی ترسناک‌ه اما عوضش سریع بود، علت این رو هم می‌دونم، گزارش دار کشیدن و جون دادن طولانی یک اعدام (پسری که با چاقو زندگی دختری که نمی‌خواس مال اون باشه رو تموم کرده بود،) رو خونده بودم...

باقی داستان سفر روح سرگردون من و دیدن انواع و اقسام مرگ، شکنجه و خون بود... همون آدم‌های خبیث ریز جثه هلهله گر...

من مدت‌هاس که فیلم ترسناک نمی‌بینم، هیچ جور فیلمی. البته فبلش هم خاطرخواه فیلم‌های ترسناک نبودم.... یه فیلمی بود به اسم irreversible، از کی گرفتم یادم نیس. دخترها نبودن و من توی خونه تنها نشستم و دیدمش... تمومش نکردم، یادمه سی‌دی رو دراوردم و سعی کردم بادست بشکنمش، می‌دونستی سی‌دی به راحتی نمی‌شکنه؟ اما وقتی شیکست، هزار تیکه شد. من رفتم توی دستشویی و بالا اوردم... بعد اون فیلم ترسناک ندیدم، نمی‌تونم...

حالا فیلم‌های ترسناک از اتفاق‌های واقعی اومدن توی خواب‌های من... من درحالی که دهنم خشک شده، چشمهامو وحشت‌زده باز می‌کنم. اولش خیالم راحت می‌شه که فقط یه خواب بود و بعد یادم می‌اد که خیلی هم رویا نبوده....


۲۳ شهریور ۱۳۹۰

-513-

من چی فکر کردم که ابروهای از شرق تا غرب «ادامه‌دار» رو به دو تا مستطیل «پودونگ»ی تبدیل کردم؟ بماند که دو تا هم شبیه هم نیستن...!

پی‌نوشت: پودونگ هم آدم بد ه کارتون بی‌مزه دوقلوهای افسانه‌ای بود؛ که راستش شنیدم خیلی هم دو قلو نبودن...

۱۰ شهریور ۱۳۹۰

-511-

« بزرگ شدی، می خوای چی‌کاره بشی؟»

جمله معروفی از من نقل می‌شه، وقتی که خیلی بچه بودم، در جواب این سوال گفتم: «من وقتی بزرگ بودم، پلیس بودم.» هنوز درکی از زمان نداشتم و نمی‌دونستم که درستش اینه: «وقتی بزرگ شدم، می‌خوام پلیس بشم.» اما یادم هس که در جواب من می‌خندیدند و می‌گفتن: «زنا که پلیس نمی‌شن!»