۸ آبان ۱۳۹۰

-543-

پیشنهاد خرید دستگاه ضبط صدا از نازی بود، گفت: "سر کلاس خوبه صدای استادا رو ضبط کنی..." اینجا برای این کار اجازه رسمی لازمه که من حالشو ندارم، اینه که یواشکی صدای استادا رو ضبط می‌کنم. واقعن هم به کارم اومده شبای امتحان، اما این دستگاه کوچیک، بیشتر از این‌ها نزدیکم شده... گاهی که چراغ‌ها رو خاموش کردم و می‌خوام بخوابم توش برای خودم حرف می‌زنم.... گاهی هم شعر می‌خونم و یا یه قسمت از یه کتاب... جیغ خوشحالی توش کشیدم و صدای هق‌هق خودمو هم ضبط کردم. سفر رم که اولین سفر تنهایی‌م بود و تقریبن نیمه‌شب رسیده بودم، باهام بود و صدای مضطرب خودمو توی اون ایستگاه مترو مرکزی شلوغ که حتی مامور اطلاعات توریستی‌ش انگلیسی بلد نبود، ضبط کردم...

می‌خوامش و پیداش نمی‌کنم. هی دارم به در می‌زنم به دیوار می‌زنم اما پیداش نمی‌کنم...

۶ آبان ۱۳۹۰

-541-

چشم که باز می‌کنم از پنجره‌ام فقط آسمون پیداس، صاف و آبی کم‌رنگ... گوشه قاب رو یه گلدون پوشونده و یه هواپیما داره نما رو قسمت می‌کنه و ردی سفید از خودش باقی می‌ذاره... یه کفش‌دوزک هم داره از سمتی به سمت دیگه پنجره می‌ره... فکر می کنم تشنه‌س لابد... اما تشنگی‌ش در این تصویر معلوم نیس و فقط توی ذهن من معلوم و مسلمه... تصویر رو دوس دارم... مثل بعضی از اون نقاشی‌های مدرن که هیچ نمی فهمیدم، اما دوسشون داشتم... اون قدر دراز کشیده باقی می‌مونم که کفش‌دوزک از قاب می‌ره بیرون و اثری از رد سفید هواپیما نمی‌مونه... توی قاب پنجره، یه آسمون صاف و گلدون باقی می مونه... تصویر کلاسیک قدیمی...

گشنمه، خیلی گشنمه... سعی می کنم اون دفعاتی که اون قدر سیر بودم که حالم از خودم بد بود رو به یاد بیارم، کمکی نمی‌کنه... میلی هم به غذا ندارم...

بیرون نمایشگاه تصویر زنده‌ای توی قاب بزرگتری در جریان بود... شلوغ و پر همهمه... گروهی نوجوون با دوچرخه‌های منگول که لابد واسه کارهای آکروباتیک بود پله‌ها رو پایین به بالا می‌رفتن، می‌پریدن و بغل گوش جمعیت هی چرخ می‌خوردن. در تمام مدتی که اون‌جا بودم، سعی داشتن پله‌های جلوی نمایشگاه رو خلوت گیر بیارن تا از روی نرده‌هاش با دوچرخه پایین بیان... پسر بارها بارها امتحان کرد و هر بار نشد و نعره زد و لابد فحش داد...

نشسته بودم روی سکو به گروهی که اول به نظرم اومد نوازنده خیابونی هستن نیگا می‌کردم... زیاد بودن با لباس‌ها و آرایش‌های خاص... و یه در میون طبل داشتن که گاه‌گاهی روش می‌کوبیدن... هرچه بیشتر گذشت تعدادشون بیشتر شد... ظاهرشون عین فیلم دزدان دریایی کاراییب بود، اما هزار بار رنگی و شاد... اغلب جوون بودن، میونشون دختر تکیده‌ای بود که بچه‌ای رو روی سینه‌هاش بسته بود و طبلی به کمر... بلوز راه راه دلقک‌ها رو پوشیده بود و دستمال قرمزی هم دور دستش بسته بود، با کلاه سیاه و دماغ قرمز مصنوعی.

همون‌جا نشسته بودم و فکر می کردم چقدر مادرید با خیابون‌های تنگ و کوچیک‌ش خوبه...گرسنه بودم. مردی اومد و شروع کرد به اسپانیایی حرف زدن... ریش داشت و دوربین گنده‌ای از گردنش اویزون بود. گذاشتم حرف‌هاش تموم شه... گفتم من اسپانیایی نمی‌فهمم. فکری کرد و گفت:"فوتو... فوتو..." و با انگشت منو نشون داد. پشت بندش توی دوربین عکس‌ها رو نشونم داد...

از من عکس گرفته بود، وقتی اخمو و منتطر به دوچرخه سوارها نگاه می‌کردم، وقتی سعی کرده بودم از مادر و بچه‌ش عکس بگیرم... وقتی توی پیراهن گل‌گلی‌م داشتم فکر می‌کردم مادرید چه خوبه و لبخند می‌زدم... از من عکس گرفته بود. توی عکس هاش من گرسنه بودم...

سعی کردم بهش بفهمونم که اشکالی نداره. دست دادیم و خداحافظی کردیم، راه افتادم طرف هاستل...

مادرید نمایشگاه REINA SOPHIA

۳ آبان ۱۳۹۰

-539-


توی سفر دوباره یا نمی‌دونم واسه بار سوم عقاید یک دلقک رو خوندم... اون فصلی که پدرش می‌آد سراغش و هانس به پول و کمکش احتیاج داره! خیلی احتیاج داره... اما با اون یه سکه دارایی‌ش و حرف‌هاش چنان پیرمرد رو ناراحت و غمگین می‌کنه که پول دادن یه ژست احمقانه می‌شه... پدرش، بی هیچ کمکی، می‌ره و اون تنها سکه‌شو پرت می‌کنه توی خیابون... مستاصل!

۲ آبان ۱۳۹۰

-537-

از سفر برگشتم... اسپانیا قد اسمش خوب،گرم و دل‌پذیر بود...چی بیشتر می‌شه گفت؟

اما همین که در هواپیما باز شد باد سرد آلمان چنان به صورتمون خورد، انگار تمام سفر، رویای دل‌چسب خواب دم صبحی باشه... هنوز برف نباریده لباس‌های زمستونی‌مو پوشیدم و با خودم فکر می‌کنم زمستون که بیاد، می‌خوام چه کنم... مغز استخونام از یه سرمایی یخ زده و خیال گرم شدن نداره انگار....

امروز با شروع کلاس‌ها بالاخره، لباس‌های رنگ به رنگ تابستونه رو بقچه کردم و لباس‌های گرم و تیره رو گذاشتم دم دست.... بعد چند روز بی‌میلی بالاخره امروز کشف کردم دلم چی می‌خواد و شامم، شام قدیمی و محبوب نون و شیر داغ شد، اگه بدونی چقدر چسبید...

ترم پیش خوب بود و این ترم شروع نشده هزار تا کار دارم، علاوه بر اون در آینده نزدیک، در آستانه تغییرات اساسی هستم... عین زمان قبل از هر تغییری، دلم شور می‌زنه... نوشتنم رو می‌بینی: برای توضیح دادن خسته‌ام...

۱۴ مهر ۱۳۹۰

-535-

آنا گاوالدا یه جا توی کتابش می‌گه که «زندگی از همه چی قوی‌تره » و این حقیقت داره. عین خورشید وسط آسمون، مسلمه!

اما تو وسط فاجعه‌ی که برات اتفاق افتاده، ایستاده‌ای و نمی‌خوای باور کنی... مشت می‌کوبی به خورشید! به آسمون، به زندگی و همه واقعیت‌ها! چیزی/کسی رو ذیگه نداری و ناتوانی! ناتوان حتی از پذیرفتن‌ش. «...لعنتی، چرا؟ آخه چرا...؟»

حاضر نیستی باور کنی: یه روز می‌بینی، همین زندگی با اون قدرت کذایی‌ش، فاجعه تو رو خیلی آروم و نرم پرت کرده به گذشته، جایی که همه فجایع پرت شدن. انگشت کوچیکه شو داده به تو، راه افتادی باهاش و تو و غم بزرگ‌ت از هم، هی دور می‌شین...



پی‌نوشت یک: «... زندگی حتی وقتی انکارش می‌کنی، حتی وقتی نادیده‌اش می‌گیری، حتی وقتی نمی‌خواهی‌اش، از تو قوی‌تر است. از هر چیز دیگری قوی‌تر است. آدم‌هایی که از بازداشتگاه‌های اجباری برگشته‌اند دوباره زاد و ولد کردند‌. مردان و زنانی که شکنجه دیده بودند، که مرگ نزدیکانشان و سوخته شدن خانه‌هاشان را دیده بودند، دوباره به دنبال اتوبوس‌ها دویدند، به پیش‌بینی هواشناسی با دقت گوش کردند و دخترهایشان را شوهر دادند. باور کردنی نیست اما همین‌گونه است. زندگی از هر چیز دیگری قوی‌تر است» .

پی‌نوشت دو: «...زندگی همین است... اراده راسخ‌تان را در ترک سیگار تحسین می‌کنید و بعد یک صبح سرد زمستان تصمیم می‌گیرید چهار کیلومتر پیاده بروید تا یک پاکت سیگار بخرید. مردی را دوست دارید، از او دو بچه دارید و یک صبح زمستانی، در می‌یابید که او خواهد رفت چون زن دیگری را دوست دارد .»

پی‌نوشت آخر: کتاب رو خریده بودم به خاطر عکسش روی جلد، دیدین گاهی اوقات آدم توی عکس رو دوست داریم؟ نه به خاطر این که جذاب یا زیباس... یا معروفه... نه! نمی‌دونم چرا، اما آدم صاحب عکس رو دوس داشتم و کتاب رو خریدم.

۱۳ مهر ۱۳۹۰

-533-

دارم لیست وبلاگ‌های گودرمو کم می‌کنم، به امتحان‌ها ربطی نداره... یه حرکت انقلابی هم نیس... علتش؟

دیدین همه ما واسه خودمون یه جور دکتریم گاهی وقتا؟ منم در راستای دکتر بی‌درس و دانشگاه بودن، کشف بزرگی کردم... جدیدن یه جور آلزایمر گرفتم، حافظه کوتاه مدت و بلندمدتم درب و داغون شده... بعد اون دکتر روجای درونم اومد تحلیل کرد واسه خودش. اگرچه ریشه تحلیلم از منظر پزشکی یه کم بی پایه و اساسه، اما فعلن خودمو قانع کرده.

یه جا خونده بودم که این داروهای روان‌گردان علاوه بر اثر شادی و خل‌وضعی، اثر افزایش کارایی سلول‌های مغزی رو دارن، طوری که جماعت شب امتحان می‌خورده‌ن که سطح یادگیری‌شون بالا بره بدون این که بخوابن... این جوری یه که سلول بیچاره که برای کارکرد مثلن 100 ساعت در طی ده روز طراحی شده، یک روز 20 ساعت کار می‌کنه و باطبع یه روز از عمرش کم می‌شه. البته این اعداد و ارقام منه و همون طور که گفتم هیچ پایه و اساسی نداره، اما داستان اینه که سلول زیادتر کار می کنه، خیلی زودتر می‌میره یا ناقص می‌شه، همون آلزایمر... می‌بینی با بیل مکانیکی افتادم به جون علم پزشکی، شرم هم نمی‌کنم...!

ریدر حجم زیادی از اطلاعات دست‌چین شده رو هر روز می‌ریزه توی این مغز بیچاره، سلول‌های بدبخت هم همه تلاش‌شون رو می‌کنن که داده‌ها رو پروسس کنن، آخر کار چیزی واسه انبار کردن نمی‌مونه... حجم زیاد اطلاعات می‌آد و می‌ره، همین! هیچ وقتی هم واسه تحلیل، سبک و سنگین کردنش نمی‌مونه... چی بهش می‌گن؟ فکر کردن... نیگا کردم دیدم من خیلی کم به چیزایی که می‌خونم فکر می‌کنم، عمیق می‌شم... همون نشخوار قدیمی محبوب من! فقط سریع دارم می‌خونم و می گذرم! خب که چی؟

تازه تیشه زده به ریشه «دید زییایی‌شناسانه» من یکی. یه زمانی یه کتاب رو تمام و کمال می‌خوندی، چار تا جمله معرکه می‌نشست توی ذهنت. اما می‌نشست. حالا چی؟ روزانه یه عالمه متن، عکس قشنگ و نوشته عالی، نوشته یا یه اشتراک گذاشته می‌شه... نتبجه این که حتی درک و سلیقه زیبایی شناسانه‌م هم بی‌تفاوت شده... این هم دلیل دیگه که کم کم، گوگل ریدر رو دوس ندارم...

خلاصه این که کم‌کم خداحافظ ریدر...

۱۱ مهر ۱۳۹۰

-531-

میون امتحان‌ها بود که به سرم زد از خاطرات خوابگاه بنویسم، حتی یه یادداشت هم چسبوندم به دیوار که یادم بمونه. یادم موند، اما تنبلی کردم... دوست نداشتم همچین اتفاقی باعث شروع‌ش بشه اما...

امروز یه دختر توی خوابگاه مرادی مرد. توی حمام مسموم شد و توی فیروزگر مرد... چه اسم‌های آشنایی برای ما خوابگاهی‌ها! خوابگاه مرادی، اورژانس فیروزگر...

خوابگاه مرادی رو هیچ وقت دوس نداشتم، سه تا خوابگاه بودم اما مرادی نه... تنگ و تاریک به نظر می‌رسید... با اون دیوار های آجری‌اش، این که توی دهن دانشگاه و نگهبون‌های درب رشت بود...

از روی عکس‌ها فهمیدم که دخترک فقط یه اسم نبوده، می‌شناختمش... از بچه‌های لیسانس ماهشهر بود... عکس‌ها رو می‌بینم، حتی اسمش یادم نبود... اما کم کم خاطرات زنده می‌شن... این که پر شر و شور بودن، در آرزوی دانشگاه امیرکبیر تهران... این که دانشگاه قشنگی داشتن و خوابگاه‌های خوب با اتاق‌های تک نفره...

در مقابل من که فوق بودم و هفته‌ای یه شب می رفتم ماهشهر، مثل بچه بودن، حتی به نظرم جثه‌هاشون کوچیکتر می اومد... می‌نشستن از درس و امتحان‌ها می‌گفتن، استادهای مشترکی که داشتیم، عکس پسرها رو نشون می دادن، از پسرهای فوق که در واقع هم‌کلاسی‌های من بودن، می‌پرسیدن که براشون کلاس می‌ذاشتن، اما من دونسته‌هامو تعریف می‌کردم و رشته اونهایی که می‌شناختم رو پنبه می‌کردم...گاهی پا به پای اون ها شیطنت -حتی یه بار بدجنسی- می‌کردم، فارغ از این که هنوز توی تهران مسوول یه خوابگاه بودم...

به عکس‌ها نیگا می‌کنم و دخترک رو به یاد می‌ارم. دخترک اومده بود تهران، امیرکبیر... اما حالا دیگه نیس... از ظهر دیگه نیس... رفته... مرده.