۵ آذر ۱۳۹۰

-557-


چون شب آمد همه را دیده بیارامد و من

گفتی اندر بن مویم سر نشتر می‌شد

آن نه می بود که دور از نظرت می‌خوردم

خون دل بود که از دیده به ساغر می‌شد


۲۸ آبان ۱۳۹۰

-555-

مشق کلاس آلمانی این بود که به نظرتون قشنگ‌ترین کلمه آلمانی چی یه؟

به Liebe فکر کرده بودم که تو هر زبونی قشنگه... اما این کلمه من نبود... کلمه‌م رو اتفاقی شنیدم از کسی، وقتی داشتم از سنجاب‌ها می‌گفتم که چقدر خوشگل‌ند و من چقدر دوسشون دارم... با اون دم‌های پشمالو و از اون قشنگ‌تر پنجول‌های ظریف‌شون... کلمه سختی هم هس، نمی‌تونم درست تلفظش کنم: Eichhörnchen

***

راه می‌رفتم، هی راه می‌رفتم و توی فکرم هیچ نبود، راه می‌رفتم توی جنگل و کله‌م پوک پوک بود... این جا انگار یهو دکمه پاییز رو زده باشن، یه شبه همه برگ‌ها رنگی رنگی شد و ریخت... هی سنجاب بود که می‌دیدم، نشستم. اون‌قدر نشستم که هوا تاریک شد و سنجاب‌ها هم رفته بودن...

خواستم بگم تو قشنگ‌ترین کلمه آلمانی منی... تو Eichhörnchen کوچولوی کوچولوی منی....


۲۳ آبان ۱۳۹۰

-553-

تافته اسم یه جور پارچه‌س برای لباس شب... پارچه‌ای محکم و ایستاده و آهاردار... البته گمونم بیشتر برای لباس عروس به کار می ره، تافته سفید... من این طور شنیدم... تافته‌های رنگی رو همون یه باری که به دنبال پارچه برای دوختن لباس شب برای دوستی بودیم، دیدم... ساده و شیک... یه جور حس خوب از دست کشیدن روشون به من دست می داد... پارچه تک‌رنگ شیکی، پیچیده شده دور یک کلاف...

دست می‌کشیدی روش، زنی تصویر می‌شد توی یه لباس بلند ساده بادمجونی با شونه‌های لخت... موهای ژولیده‌ای که اگرچه کار زیادی روش شده بود، اما به نظر می‌رسید صاحبش با بی‌حوصله‌گی و با چند تا سنجاق، جلوی رهاشدنش رو گرفته... چاک بلند دامن نه تنها حسی از سبک‌سری بهت نمی‌ده بلکه به بهترین شکلی کنار هم بودن رنگ‌های متصاد رو نشون می‌ده... البته که کفش باس پاشنه بلند باشه و گوشواره های ظریف و بلند... صورت‌ش رو نمی‌بینم، فقط نیم‌رخ با موهای ژولیده و گوش‌واره‌ها.

تافته فقط یه پارچه نیس... تافته زیبایی هر زنی رو توی خودش داره... دست کم برای من که این طوره...

۱۶ آبان ۱۳۹۰

-549-

در راستای اینکه بنده همچنان در حال تحصیل و این بار در مقاطع عالیه هستم؛ (و این طور که بوش می‌آد، تا اطلاع ثانوی هم‌...) و در زمینه‌های علمی هم باس گاه‌گداری چیزی اینجا ثبت کنم، خدای نکرده فردا روزی ندیده‌م اینجا رو خوند، فکر نکنه ننه بزرگش آدم بی‌خیالی بوده نسبت به دنیای علم و مافی‌ها! همچنین این نکته که صحبت کردن راجع به فعالیت‌های مورچه‌ای خودم در زمینهSi nanowires ، bio-resorbable polymers و حتی موضوع نسبتا خوشایند drug delivery sys (قبول می‌کنم که نوشتن این کلمات کمی هم آلوده به حس: «نیگا کن، من خیلی خفنم!» هم بوده) اینجا، حتی برای خودم جالب، نیس چه برسه برای ندیده عزیزم! بر این شدم که کاری بکنم بینابین:

یکی از کارتون‌های مورد علاقه بنده در کودکی، همون کارتون با موضوع زندگی مشاهیر عملی جهان- با اون تصاویر مضحک، اما دوس داشتنی از نیوتن، ماری کوری و اون خانومه که کور و کر به دنیا اومده بود و من خیلی دوسش داشتم که چطور با جون‌سختی، پوز طبیعت(؟) رو می‌زد که بدیهی‌ترین چیزها رو ازش دریغ کرده بود... البته اون موقع این طور نمی‌گفتم و همش فکر می‌کردم که خدا چرا باس این کار رو با یه بچه بکنه که اون این قدر رنج بکشه برای درک مفهوم یه رنگ!

اگه درست یادم باشه صحنه‌ای داشت که معلمش سعی می‌کرد مفهوم یه‌رنگ رو به بچه بیچاره شیرفهم کنه... بماند که هنوز هم برام سواله. اما خب دیگه بچه نیستم برم توی اتاق پذیرایی بلند، یلند گریه کنم و از خدا بپرسم چرا؟ حالا بزرگ شدم و بنابر عکس معروف و محبوب دنیای مجازی، قلبم کوچکتر شده! احتمالن در کوچک‌ترین وضعیت عمرش؛ اما خدا که همون بوده هس مگه نه؟

حالا این ها بمونه و در ادامه، برای نبیره عزیزم که به نظرم دختر هم هس:

امروز تولد ماری کوری بود، دخترجان. و من شنیدم که ماری کوری، در طول تاریخ جوایز نوبل، تنها کسی بوده که تونسته دو تا نوبل در دو شاخه مختلف علمی رو ببره.

حالا من از این بابت که شخصیت محبوب کارتونی‌م چنین کسی بوده، شادم، همینجوری الکی! اما این رفیق ما که داستان رو برای ما گفته و پسر هم هس، تاکید می‌کنه: «تنها آدم و یک زن!»


۱۴ آبان ۱۳۹۰

-547-

گاهی...

آدم‌ها آهنگی دارن، خاطرات، لحظات خوب، بد با یه آهنگ، یه تم ثبت می‌شن. تصویر مبهمی از آدم، یا حادثه یا حس برای تو باقی می‌مونه که توی مسیر زندگی بارها فراموش می‌کنی و حتی وارونه به یاد می‌آری... اما ناگهان با شنیدن یه آهنگ، محیطی چندبعدی اطراف تو رو می‌گیره و چیزی در خاطر تو زنده می‌شه... چیزی که شاید تصویر حقیقی و کامل از کسی یا اتفاقی نباشه. اما آهنگ پیوندی داره که مستقیم تو رو وصل می‌کنه به سرمنشا... منشایی که شاید، خوب به یادش نمی‌آری....

خودت هم آهنگ‌هایی داری، آهنگ‌هایی که یادآور حس‌های متفاوتی از خودت بوده... تصاویر مختلف تو در آینه آهنگ‌های مختلف...

این وسط اما، یه آهنگی هس که یاداور توست، انگار، زندگی تو از روزی که شنیدیش. چطور می‌تونی یک حس، یک لحظه رو جدا کنی از تمام زندگی؟ وقتی همه چی در زندگی هس، همه با هم... تصویری در این شیش دقیقه و بیست و هفت ثانیه نمی‌تونی قرار بدی، اما به خاطر می‌اری که همیشه این آهنگ بوده و انگار تمام زندگی‌ت رو جمع کرده.

بارها این آهنگ رو پیشنهاد کردی و بارها هم آهنگ رو هدیه گرفتی... اما رابطه تو و آهنگ چیزی هس که هرگز ادمی بینش نبوده، اتفاقی باعث‌ش نبوده... ترکیبی از لذت و آرامش بدون کلمه.

وقتی گوش می‌کنم‌ش، کمتر به چیزی فکر می‌کنم یا یادی توی خاطرم می‌اد... اما نتیجه همیشه اینه، اما نتیجه بعد تموم شدن همیشه اینه: این آهنگ بیشتر از همه، منو یاد خودم می‌ندازه...

۱۱ آبان ۱۳۹۰

-545-

همین چند وقت پیش بود که بالاخره چیزی که مدت‌ها تو ذهنم بود رو نوشتم و گفتم که سعی می‌کنم حضور خودم رو توی گودر کم کنم. هر وبلاگی بعد به روز شدن، می‌شد خوندن آخرین متن اون وبلاگ، با تمام علاقه‌ای که داشتم، وبلاگ رو حذف می‌کردم... برخی وبلاگ‌ها رو دلم نمی‌اومد، به روز شدن و من دستم نرفت به حذف‌شون از لیست وبلاگ‌هام... لیستی که مدت‌ها طول کشیده بود تا جمع کرده بودم... مثل سکه‌های کوچیکی که دونه دونه نیگاشون می‌کنی و می‌ندازی توی قلکت وقتی فقط یه بچه‌ای... اون‌ها فقط سکه‌های یه تومنی، یا پنج تومنی نیستن. کی می‌دونه ارزش اون قلک چقده وقتی بچه با ذوق و شوق بعد هر بار تک سکه‌ای انداختن توی قلکش، اونو حسی وزن می‌کنه...؟ و خدا می‌دونه که افزایش وزن قلک‌شو حس می‌کنه، " سنگین‌تر شده، پر تر شده، نیگا...!"

ایراد از سکه‌ها و قلک نبود، من بودم که به نظرم دور شده بودم... نتونستم توازن برقرار کنم با این دنیای پرسرعت اطلاعات... این همه، اصل لذت بردن رو از من گرفت، دور کرد. همه این‌ها رو قبلن گفتم...

حالا گوگل کار خودشو کرد و من فکر نمی‌کردم این قدر یهو خالی بشم... دوس داشتم خالی شدنم آروم آروم باشه، جوری که خودم می‌خوام، پرش کنم با چیزی بهتر، شاید همون لذتی که فراموش کرده بودم... (نمی‌دونم شاید هم در آینده بتونم)، اما حالا، همین حالا، یهو خالی شدم... آدم‌ها از گودرم رفته‌ن و وبلاگ‌های زیادی توش به روز نمی‌شن... رقم امروز، از صبح تا به حال 4 آیتم خونده نشده بود (مقایسه کن با روزی 200 تا مثلن). من به لاشه گودرم نیگا می‌کنم که البته هنوز نمرده... نه فکر می کنم که کاش بمیره، نه این که کاش زنده بشه... مبهوت‌تر از اینام...

به این پلاس نگاه می‌کنم و هی وسوسه می‌شم برم توش، هی چیزی جلو دارمه... امروز حتی رفتم عضو هم شدم اما زود بیرون زذم... این همه رنگ وارنگی و چراغ‌های نئون چشمک‌زن‌ش بیشتر منو دور می‌کنه... اما هی فکر می‌کنم، پس آدم‌ها چی؟ نوشته‌ها چی؟ دوباره وسوسه می‌اد سراغم و دوباره چراغ‌های چشمک‌زن دورم می‌کنه... شاید کمی بعد، شاید هم نه...