۲۲ آذر ۱۳۹۱

-613-



گمونم دل تنگ شدم. یهو قلنبه قلنبه اشکام ریخت... شاید تقصیر داریوشه که می خونه.

 یا شایدم بقیه بچه ها که یکی یکی دارن می رن و زنگ می زنیم و خداحافظی می کنیم.

اگه می رفتم بلیطم دیروز بود. امروز ایران بودم، قرار بود نه از فرودگاه بلکه سر از راه آهن در بیارم. قرار بود به مامان نگم، در بزنم... قرار بود تولد تینا باشم و ندونه... قرار بود برم پیش بانو جانم، البته کاراشو نکرده بودم و فقط فکرشو کرده بودم.

می دونم دل تنگ شدم، فردا خوب می شم. به روم نیاری. فردا خوب م... تا فردا.  

۱۷ آذر ۱۳۹۱

-611-


سرمای سرد و سیاه شروع شده، خوشبختانه برف هم باریده و برف قسمت خوب ماجراس و اگه فکر می کنی که من از غر زدن راجع به سرما دست برمی دارم، در اشتباهی.

و بیشتر از همه دلم برای گیاه گوشت خوار توی آشپزخونه می سوزه، تنها گیاهی که توی خونه داریم، بالای سطل غول آسای آشغال آشپزخونه س. از خونه یی که چارتا پسر توش زندگی می کردن، انتظار ارکیده دم پنجره و سطل آشغالی که هرشب خالی بشه که نباس داشت. اینه که این بچه _ کوچولو هم هست آخه_  تا اون سطل آشغال عظیم از زباله های بایو پر بشه، همیشه نونش پر از روغن چند تا پشه ریقو و لابد خوشمزه بود.

من که نمی دونستم چی یه؟ طول کشید تا کشف کردم که بله! اون حشره های کوچیک که به دام برگهای شیرین، اما چسبناکش می افتن؛ رو لای برگاش می چلونه و شیره شون رو می مکه... شد موجود مورد علاقه م. من گیاه دوس دارم  اما تو زندگی چمدونی شیش ماه این جا، شیش ماه اونجا انصاف نیس که یه موجود رو اسیر خودت کنی... گلای قبلی م اگرچه پیزوری بودن، اما جان من بودن، چی شدن الان؟ ...بماند.

رفتم تحقیق کردم دیدم بله، می شه با داشتن اینا دیگه فس فس اسپری نزد و کل دنیا رو یه اپسیلون به مرگ نزدیک تر نکرد و گذاشت زندگی روال طبیعی ش رو طی کنه... اگرچه اصل شون مال جاهای گرم و مرطوبه، اما از اسپری فس فس که طبیعی ترن!

توی نحوه نگداریش نوشته که باید آب فراوون بهشون داد. لابد واسه همین، رندی یه نوشته دوپهلو کنارش گذاشته: Bitte gieß mich fleissig! Ich mags nass! ( لطفن به من آب بدهید، من خیس دوس دارم.)

البته من که این قدر سوادم نمی رسید که قسمت مثلن خنده دارش رو بگیرم، تا این که یه شب  که مهمونی تولد دوست دختر، یکی از پسرای خونه بود، دیدم جماعت مهمونا دارن می خوننش و کرکر می خندن. من اون یکی پهلوی داستان رو گرفتم.

خلاصه چون هنوز معلوم نشده که زمستونا پشه ها و مگس ها کجا می رن؟ این بچه ما از وقتی زمستونای سرد و سیاه شروع شده، هرچی هم که برگاشو چسبناک و شیرین می کنه، دریغ از یه بال مگس...!
هر شب که بهش آب می دم، تلاش ناکامش رو می بینم و یه کوچولو دلم می سوزه، اما بهش می گم:«هی نگران نباش، زمستون تموم می شه، طاقت بیار...» راستی راستی می گم. اما سگ مصب! زمستون تازه شروع شده...



اگه یه درصد بتونی حدس بزنی، چی می خواستم بنویسم، اما اینو جاش نوشتم!؟ خودم هم الان در عجبم که چطور شد!؟ چند روزه، شایده دو یا سه هفته س که همش دارم فکر می کنم به نوشتنش. اما نهایتن اینو جاش نوشتم.

اما هرچی باشه دل بستگی کوچیک جدیدمه...

۵ آذر ۱۳۹۱

-609-


نوشتن. نوشتن از من رفته... یه جور سکوتی دارم به همه گفتن هام غلبه می کنه... حتی وقتی با خودم قرار می ذارم که: اینو می رم، می نویسم... کمی بعد_ شاید حتی به اندازه زمان یه چای ریختن_ سکوت می آد عین پتو، عین لالایی، عین تکون نرم ننو، گفتن هامو خواب می کنه...این طوری می شه که این جا عین خونه یی می شه که صاحب ش رفته فرنگ... که البته بی راه هم نیس.
...
اومده بودم که طولانی بنوسم.
...
صدا، این روزها با «صدا» بیشتر از همیشه زندگی می کنم. شدم گوشی که حافظه نداره... خاطره ها از یادم می ره و زمان به چشمم نمی اد، مگه وقتی که مقیاسش به دوماه و شش ماه می رسه.

توی ماشین بودم، صدهاکیلومتر اومده راه بودیم، من بین خواب و بیداری چشم وا کردم و پشت یه چراغ قرمز، دست چپ جنگلی کوچیک بود و حس کردم: چه عجیب، من این جا بودم انگار... گیج بودم و خواب... راننده گفت: ها! بیداری؟ دیگه خیلی راهی نمونده بیست دقیقه دیگه رسیدیم، این جا شهر کوچیک قشنگی یه به اسم ارلانگن..."
هزار کیلومتر راه اومده بودیم و من توی خیابون پشت خونه یی که یکسال و نیم درش زندگی کرده بودم چشم وا کردم.... و اصلن قرار نبود که چنین باشه...

« نقشه های جهان به چه درد می خورند؟
نقشه های تو را دوست دارم که برای من می کشی» - شمس لنگرودی-

کتاب به من بده، چای، داستان، شعر، جاده و آدم ها و خنده بچه ها... من چنگ می زنم به زندگی. قول می دم.

پرسید فقط باید فکر کنی که پنج سال دیگه می خوای کجا باشی؟ و البته که این«کجا» فقط  یه مکان نیست. هر بار که به پنج سال دیگه فکر می کنم، یک تصویر ثابت توی ذهنم می آد.


زنی که ستایشش می کنم توی زندان به مرز چهل کیلو رسیده و من تموم دردم رو روی تخته با پیاز ها و گوجه فرنگی و سیب زمینی خورد می کنم... توی صدای قل قل ها و جلز و ولز ها، میون همه بخار ها و بوها، آشپزی درمانی می کنم... خدا می دونه که آشپزی و بافتن  چقدر توی این دوسال نجاتم داده...

۲۷ مهر ۱۳۹۱

-607_



برام سواله که اگه امکان* مادر مجرد شدن (و بودن)، برای ما وجود داشت، چند نفر از آدمهایی که می شناسم از این امکان استفاده می کردن؟

یا حتی این هم نه، چند نفر از اطرافیانم، _در قالب خانواده_ مادر شدن رو کمتر به تاخیر می نداختن یا شک کمتری در انجامش داشتن، اگر کمی شرایط و قوانین در این زمینه بهتر می شد؟

اینکه شرایط موجود ما، مانع یه خواست طبیعی، غریزی، حیوانی، عده یی ( زیادی؟) می شه، غم ناکه... من اسمش رو می ذارم یه جور اخته کردن مدرن آدم ها... 


*منظورم از امکان، نه تنهاشرایط قانونی، بلکه شرایط اقتصادی و فرهنگی شه...




۲۰ مهر ۱۳۹۱

-605-


1- ننه شیرگاهی معتقده که همه مریضی ها از نپوشوندن کمر ناشی می ش... همون چاییدن. نمی شه فهمید که این فکر، چقدر ناشی از مذهبی بودنشه؟ اما هر بار که حین نشستن، نصف کمرمون بین بلوز و شلوار پیدا می شد، همین رو می گفت. شاید هم من اشتباه می کنم، تصویر زن های شمالی رو لابد دیده اید که همیشه چادری به کمر دارن. بچه تر که بودم زن دهاتی چادر به سر نمی دیدی و چادر سر کردن لابد قرطی بازی جوون ترها بود، اصل هاش چادر رو می پیچیدن دور کمر.

چرا از این جا شروع کردم؟ می خواستم از مریضی بگم... بیماری جسمی.

2- میون صحبت با دوستی بودم، حرف از چی بود؟ از کلافه گی و بی امیدی اون دوست. میونش گفت:« نباید این ها رو به تو بگم، تو که توی غربتی...» من فکر کردم غربت؟ چرا من هیچ وقت تا به حال به این «غربت» معروف دچار نبوده م؟ مامان هم همیشه از این غربت من حرف می زنه، از خورد و خوراکم تا کارم همیشه ردی از این «غریب» بودن من هس. آخریش همین چند وقت پیش بود، سر همین دعواهای ریال و دلار، من شاکی و مستاصل بودم و مامان برگشت که: «نگران نباش، ما اینجا هفتاد، هشتاد میلیون نفریم، هرچی بشه باهمیم ، شما اونجا تنها توی غربتین!»

3- حقوق بازنشستگی بعد سی سال کار مامان کمتر از حقوق کاردانشجویی بیست ساعت در هفته منه. چند روزه که فکرش منو غمگین می کنه.

4- اون قدر به «غربت» خودم فکر کردم که یافتمش، نه اون غربت معروف فرنگ رفته ها، بلکه نوعی که واقعن اگر ایران بودم نداشتم. مریضی. برای من هیچی غریبانه تر از مریضی توی فرنگ نبوده تا حالا. از سرماخوردگی ساده تا بیماری های جسمی جدی تر... یه جور حس تنهایی گریه داری توی تب دار بودن، پاشدن و مثلن سوپ درست کردن هس که توی ایران نبود. نه فقط برای خودم، پارسال که دو تا از بچه ها توی بیمارستان بودن، این عجز و غریبی رو دیدم. 

۱۵ مهر ۱۳۹۱

-603-


اینها که می نویسم، نوشته هایی پراکنده ن و نه بی ربط به هم....

-          تختی رو از نوجوانی دوس دارم، کتاب پاره پوره یی بود توی خونه، شامل قضیه زلزله بویین زهرا تا تیتر روزنامه یی که بعد مرگش منتشر شد با این عنوان که: «تختی خودکشی شد!» تا شعری که از زبان او برای بابک فرزندش گفته بودن... همه تصویرساز انسان قهرمان در ذهنم شد، قهرمانی نه چندان دور، که نباید تاریخ رو برای پیدا کردنش شخم زد.
و بابک یکی از قشنگ ترین اسم ها بود. بعد هم که پسرش- کم صدا - نویسنده بود و کتابی داشت و داره به عنوان: می خواستم خود کشی کنم... و زن بابک که روانی پور بود که بنا به گفته یی خیلی بزرگتر از همسر... ادامه همه این دوست داشتن ها، ته زمینه یی ازعلاقه نوجوونانه من به این مرد- قهرمان ذهنم داشت. و بعد که دیدم اسم پسر بابک، غلامرضا س و فکر کردم که چه اسم قشنگی و هیچ فکر نکردم که: آخه غلامرضا آخه؟ هنوز هم برام تختی نمونه خوب و خوشایند و دوست داشتنی قهرمان ه...

-          گفتن که نیچه معتقد بوده که هرچه از نقطه نظر های بیشتر و متفاوت به یک موضوع نگاه کنیم، شناختمون از اون مساله بیشتره و من فکر می کنم که گاهی ما به کمبود نقطه نظر مختلف دچاریم.... البته این موضوع تازه یی نیس و خیلی حرف زده شده راجع بهش... اما من چند وقتی یه که دارم شخصن تجربه ش می کنم. محورهای مختصات متفاوت، عدد های مختلفی نشون می دن که همه هم درست هست وهم نیست...

-          کتابی می خونم به نام شاهدبازی در ادبیات ایران...معشوق مرد در ادبیات چیزی نبود که ندونم، مشکلی هم باهاش ندارم... اما دو تا سوال دارم، یا بهتر بگم دوتا نکته که یا درکش نمی کنم یا برام اصلن پذیرفته نیس: دچار تناقض شدم که حین خوندن شعری عاشقانه و به عنوان یه زن، حالا که می دونم – با احتمال می دم- مثلن سعدی، یا حافظ  در وصف معشوق مرد گفته، خیلی برام جا افتاده نیس... حس می کنم به عنوان کسی که در دوره یی متفاوت هستم، احتیاج دارم که وصف عشق و معشوق از جنس دوره خودم باشه از جنس عشق مرد- زن نه مرد- مرد. انگار متعلق به من نیستن دیگه...  نکته دوم این که خیلی از این معشوق ها نوجوون و در واقع بچه بودن و در خیلی از موارد، رابطه جسمانی هم وجود داشته... رابطه جسمانی با یه بچه؟؟!!! حتی اگه که عاشق باشی و رسم دوران باشه و گیرم که حکیم و ادیب هم باشی، غیر قابل قبوله. خلاصه این روزها بهش فکر می کنم و بد ادبیات عاشقانه کلاسیک رو از چشمم انداخته....

-          توی این بازار داغ و شلوغ خبرها در دنیای اطلاعات امروز، که بدبختانه عمر و اثر هر خبری تا حد وحشتناک و به زعم من ترسناکی کم می کنه، چند روز پیش عکسی دیدم منسوب به ابوالفضل پورعرب که به گفته خبر، سرطان داره...این که او هیچ وقت حتی در دوران نوجوونی هم برای من نماد ستاره خوش قیافه سینما رو نداشته و من فیلم هاشو دوس نداشتم(جز فیلم نرگس)  بماند، اما چهره نحیف توی عکس، کسی رو نشون می داد که نه تنها هیچ ردی از مرد خوش تیپ زمان نه چندان دور رو نداشت، بلکه تصویری از یه انسان نحیف که مرگ با تمام هیکل خودشو انداخته روش بود... مثل تبلیغات زیر پوستی بعضی از این برندها، اون چشم های به گودرفته و صورت مرگبار چند روزی یه که با منه....

این ادم بخشی از سینما و هنر ما هس و بوده نه تنها این آدم، خیلی از آدم های دیگه، حقشون هیاهوی چند روزه توی اینترنت و پس مرگشون نیس...
خلاصه من پیش خودم فکر می کنم: آقای پورعرب، من روجا، نه تنها فیلم نرگس رو دوس داشتم، که عاشق نقش شما توی فیلم بودم. 
امشب دوباره می بینمش.... 

۱۰ مهر ۱۳۹۱

-601-



مامان رفته دکتر واسه چشماش که چند روزی آب ریزش داشته... دکتر _خر_هم نه گذاشته و نه برداشته، گفته:«حاج خانوم، چیزی نیس، پیری یه!»
گرچه لبخند می زنه و از پشت مانیتور برام تعریف می کنه، اما چیزی در من تیر می کشه... مادرها که نباس پیر بشن.


پیش مادر که باشی، پیری شدنش رو اون قدر می بینی که لابد دیگه نمی بینی. تازه من اگه باشم، روزی سه وعده می زنیم به پرهم! دعوای حسابی...
دور که باشی، صلح و صفا حاکمه، اما تصویر توی ذهنت از مادر، زن خوش پوش حامله عقدکنون عمو مجیده، با پیرهن رنگ، رنگوی ابریشمی. پیرهنی با پلیسه های درشت که درست از زیر سینه ها شروع می شد.
 و اون وقت باس برای این مادر و به عنوان سوغاتی، توی این فروشگاه های خراب شده اینترنتی، دنبال دستگاه فشارسنج دیجیتال بگردی تاهر دقه فشارشو اندازه بگیره!

آخ که مادر ها نباید پیر بشن.  


۴ مهر ۱۳۹۱

-599-


اینایی که تاریخ چند هزار ساله مردسالاری رو می ذارن کنار سابقه حداکثر چند صدساله جنبش برابر خواهی زنها و خیلی هم حق به جانب، آمار بهترین ها و بیشترین ها رو می کنن، با یه علامت سوال؟ که حالا چی داری بگی؟

یه طوری می گن: فلانی فمینیست ه! و یه پوزخندی هم تهش می زنن، که انگار فتح الفتوح کردن. فمینیست شده فحش مودبانه و جک نقل مجلس جماعت جوون و تحصیل کرده امروز.

اونم  توی جامعه یی  مثل جامعه ما، که کور باید بود و ندید.

آقا برو کنار بذا باد بیاد... 


۳۰ شهریور ۱۳۹۱

-597-



توی مهمونی خداحافظی دو تا از تازه جان به دربرده های دکترا اومده بودن.( یه بار یادم باشه بنویسم از نوشته ها و کامنت هایی که دانشجوهای دکترا به در اتاقشون می چسبونن!) با دوس پسرش که سرمهندس کارگاه دانشکده س.

همه توجه شون به بچه کوچیکی  بود که هنوز یه هفته ش هم نشده بود و گمونم یا قد کفش باباش بود یا کمی بزرگتر... من حواسم به دختره/ مامانه بود. یه پسر سه چارساله وروجک هم داشتن که هی می پرید این ور، اون ور؛ کلافه از توجهی که به موجود فسقلی توی کالسکه می شد...

هنوز یک هفته از زایمانش نگذشته بود. موهای کوتاهی داشت و صورتی بچگانه ولی به شدت رنگ پریده... خب، فرنگی ها عمومن پریده رنگ هستن، حالا زائوِ چهار، پنج روزه بودن رو هم بهش اضافه کنین... یه جور خسته و خیلی بی حال...
اما من توجه م به شکمش بود. هنوز پوست خودشو جمع نکرده بود و شکم شل و افتاده بود. دختر چاق نبود و یحتمل خیلی زود تاجایی که می شد، پوست افتاده رو جمع و جور می کرد.

چیزی در این پوست شل و وارفته هس که من دوس دارم. مثل خط زیر ناف مادرها وخواهر ها، اون جای بریدگی حاصل سزارین یا عمل بستن لوله هاشون که دوس دارم. اون تغییر کمِ رنگ. یه جور حس درد بهم می ده، اما قدرت هم توش هس... یه جور حیوانی و غریزی و قدرتمنده. دوس دارم لمسش کنم و حس کنم که اون قدرت غریزی به من هم منتقل می شه.



* خب لابد الان همه می دونن که بعضی از زوج های فرنگی خیلی دربند ازدواج رسمی نیستن و این پذیرفته شده س. توی اتاق قهوه، یه کمد بزرگ هس که سر درش عکس عروسی بچه های دانشکده رو چسبوندن و البته من عاشق عکس عروسی... امروز عکس عروسی یکی از دانشجوهای دکترا رو دیدم با دوتا پسربچه حوالی دو وچهارسال... حکایت شنیدن کی بود مانند دیدن ه، «یه جوری» اومد به نظرم. 

۲۸ شهریور ۱۳۹۱

-595-



من شاکی م، کم هم نه! از این دوستان و آشناها و همه اون هایی که به هر دلیلی زبان شون خوب تره، لهجه شون به زبان اصلی نزدیک تره، دایره لغاتشون بیشتره.... یا دست کم خودشون می گن.

خیلی موضوع جا افتاده و معمولی یه که ما همه جا می شنویم و می بینیم که یه جماعتی فرنگی حرف زدن یه هم وطن دیگه رو دست می ندازن، یا مثلن بهش انتقاد دارن که چرا گرامرش غلط بود؟ لغاتش ساده بود؟ لهجه ش بد بود؟ اصطلاح به کار نبرد؟ و هزار تا چیز دیگه..
.
 آقا، خانوم... بهش می گن زبون دوم. دوم. دوم. (حالا سوم بماند!)

من دو سال فرنگستونم، امریکایی، انگلیسی حرف زدن من رو دست ننداخته. آلمانی بهم نگفته: این چه طرز آلمانی حرف زدنه؟ داد از هم وطن داغ تر از آش!

فراوون آدم از ملیت های مختلف دیدم. هیشکی مث ما فکر نمی کنه که با بد، غلط یا یواش حرف زدن داریم آبروی ایران رو می بریم. اصلن این آبروی ایران شده حکایت اون جکه که یارو گفت این چه دینی یه که ستونش به گوز بنده؟ آبروی مملکت ما گاهی به یه چیزایی بند می شه، آدم در حیرت می مونه!

همه خارجی هایی که دیدم، زبون دوم رو با همین سختی ها و ایراد ها حرف می زنن. والاه من جلوی رییس دانشگاه خیالم نیس حرف بزنم، اما اگه بدونم یه هم وطن -که زبانش هم بهتره- توی جمع ه، وا مصیبتا.

ترم اول کلاس زبان آلمانی بودم، یه کلمه یاد گرفتم: Stein ! یعنی سنگ! چون یه عمر شنیده بودم مثلن جان اشتاین بک!  برام جالب بود که ببینم این آقا، نکنه رگ و ریشه ش اروپایی بوده؟ خلاصه توی جمعی کلمه رو گفتم: «اشتاین»! طبق عادت «اش» رو خیلی واضح گفتم در حالی که در آلمانی این کلمه با «ش» و سکون شروع می شه.

نه آلمانی ها و نه انگلیسی جمع هیش کدوم چیزی نگفتن مگه این رفیق ایرونی ما- که ابدن قصدی جز شوخی هم نداشت-  دراومد که: « هه هه!... تو هم با این تلفظت! و ادامه ماجرای تلاش در جهت حفظ آبروی ملی...» این شد که نطق آلمانی حرف زدن ما کور کورشد!

مامان می گه :«مگه تو بچه یی که می گی می ترسم، یا خجالت می کشم غلط حرف بزنم . پس نمی زنم؟» عرضم خدمت مامان و باقی دوستان بهتر از خودم اینه که: «بعله! پکوندن اعتماد به نفس یه نفر خیلی ربطی به سن و سال نداره.و خیلی هم راحته.»

البته که آلمانی ها – و اصولن مردم هر کشور دیگه - دوس دارن ببینن داری سعی می کنی زبونشونو حرف بزنی... مگه ما خودمون وقتی یکی با لهجه فرنگی یه فحش ناموسی بهمون می گه ذوق نمی کنیم؟ ( لابد همینه که جماعت خیلی علاقه مندن خصوصن فحش های کاف دار یا جملات رکیک از زبون های هم یاد بگیرن و بهم یاد بدن و به قولی «تبادل فرهنگی» کنن! )

آلمانی ها انگلیسی رو بد حرف می زنن، غلط های واضح دارن، انگلیسی زبانی دیدم که یه بار اشتباه کرد و خودش داشت شاخ در می آورد که چطور ممکنه؟ (البته بعدن فهمیدیم که واسه تاثیر آلمانی و اسامی مذکر، مونث و خنثی بوده که ناخودآگاه «کامپیوتر» رو به صورت مذکر توی جمله قید کرده.) یه عالمه مثال و نمونه دارم. والاه، بلاه هیچی نشد!

این ناظم خط کش به دست ترسناک رو برداریم از نگاهمون، کلاممون تا رفیق بیچارمون درسشو ارایه بده، خاطره شو تعریف کنه. اگه لازم بود، خود فرنگی ها تصحیح ش می کنن. خیلی هم مقبول تر!

 این رفیق هم یکی یه مث خودمونه، نگران آبروی ایران. قول می ده بیشتر تلاش کنه! 


۲۶ شهریور ۱۳۹۱

-593-

 آهنگ پایانی فیلم پخش می شد که زن را بوسید. درست جایی که باید. انتهای گردن، همان جا که خمیدگی شروع می شد تا با شانه ها به آخر برسد. زن کمی مبهوت ماند اما حرکتی نکرد. شاید چند لحظه همانطور خیره شد به اسامی که پشت سر هم توی صفحه سیاه، از پایین مانیتور به بالا می رفتند، از جایی که معلوم نبود کجاست می آمدند و در بالا صفحه، باز جایی نا معلوم گم می شدند.
می توانست جور دیگری پیش برود، فیلم دیدن زن ها را به مرد ها نزدیک می کند لابد. گیرم که دیوانه دیوانه و «هفت» دیوید فینچر باشد وگرنه چطور ممکن بود چنین اتفاقی؟ آن هم بوسه یی چنین در جای درست؟!

 هر چه بود زیر سر این فیلم دیدن بود. وگرنه آشپزی، کوه نوردی، خرید، پیپ کشیدن و حتی دوتایی شراب سفید خوردن هم کار را به این جا نکشانده بود...
رعد و برق به کمک زن آمد و باران تند بعد از آن. پرید پای پنجره که باد پرده هایش را به رقص درآورده بود. کمتر از دقیقه یی، باران، خیابان جلوی خانه را رودخانه یی کرده بود. قشنگ بود، معرکه... اگرچه هیچ حواسش به بیرون نبود و  همین طور در احوال خودش مانده بود که:« چرا نه؟»
فقط باید سرش را بر می گرداند و به چشمهای مرد که سبز سبز بود نگاه می کرد و تمام.
کجای کار می لنگید که سرش بر نمی گشت؟ آن هم پس از بوسه یی چنین به جا؟


البته که دیگر حرفی از آن اتفاق نشد، باز هم فیلم دیده بودند اما مثل قسمتی که بریده باشند از فیلم، ازش گذر می کردند. زن هر بار از خودش می پرسید: «چرا؟» و بیشتر: «چرا نه؟» جواب هایی هم برایش پیدا می کرد، اما کمی که می گذشت می دید، بازقانع نشده.
...

بک ماه بعد، وقت خداحافظی وقتی ماشین پای در منتظر بود، همدیگر را در آغوش گرفتند. تابستان خوبی داشتند و نیازی به گفتنش نبود. یک بار دیگر دلش خواست مرد را درآغوش بگیرد و گرفت. محکم در بین شانه هایش فشارش داد.  هردوغمگین بودند. مرد گفت:«برلین که آمدی سراغی از من بگیر». دختر یادش آمد که در تمام این مدت که با هم همسایه بوده ند، هرگز نه شماره تلفنی و نه حتی ای میلی رد و بدل کرده ند... با خودش فکر کرد:«چقدر عجیب؟ وقتی این روزها اول از همه توی فیس بوک، سوراخ سمبه های کسانی که حتی دوست هم نیستیم، شخم می زنیم.»

حتی نحوه درست نوشتن نام فامیل مرد را نمی دانست. با uیا ü؟  باز هم چیزی نگفت و نه حتی چیزی پرسید. فقط "چرا؟ چرا نه؟" مانده بود که همچنان برایش جوابی نبود.
مرد که کوله را پشت صندوق عقب ماشین جا داد، همان چند قدم بین صندوق تا سوار شدن دوباره، ناگهان سه باره سفت بغلش کرد. دست هایش در جیبهایش بود و انتظارش را نداشت. مثل آدمی دست بسته گیر افتاده بود و مرد محکم خداحافظی می کرد.
داستان کش دار خنده داری شد.  

 ماشین که از در چوبی رد شد تا دور بزند، زن هم چنان که خیره به چشم های سبز مرد بود گفت: «راستی، بوسه خیلی به جایی بود!» و به گردنش، همان جا که خم می شد تا برسد به شانه ها اشاره کرد و خندید.  

۲۱ شهریور ۱۳۹۱

-591-

1- الان که می نویسم باد پیچ پیچانی داره زمین و درختا و آسمون رو فر می ده. صدا و نور رعد وبرق های متوالی اتاق رو پر کرده. بارون های دیوونه این ولایت رو دوس دارم، شاید منو یاد شیرگاه و کودکی هام می ندازه! ... بله، چنینه که از فردا دما قراره ده، دوازده درجه بیفته و پاییز- خیلی هم محسوس- بیاد...

2- از مشخصات مهندس (این که شاخصه مثبته یا منفی بماند) و محقق (ترجمه  Researcherآیا؟) بودن اینه که روزگارت توی آزمایش گاه های تنگ و تاریک زیرزمین و میون دستگاه های مختلف اندازه گیری می گذره و مثلن نوک انگشتات ورم می کنه از سمباده کشیدن نمونه ها. در حالی که مانتوی آزمایشگاه بلند تقریبا برزنتی تنت ه و عینک محافظ به چشم داری و گاهن کفش های یقور کار پاته، میون راه پله ها یا وقت ناهار به خانوم های دامن پوش و کفش پاشنه بلند پوش منابع انسانی نیگا می کنی و آه می کشی...! حواست نبوده که شوینده مورد استفاده استون بوده و نتیجه این بی حواسی، فاجعه لاک ناخون ها می شه!

3- خوشی میون راه خونه قبلی، کشف درخت آلوچه بود. این جا هم که رابه راه پره از درخت زغال اخته (راستی یادم باشه ببینم چرا همچین اسمی داره؟). فرنگی ها سراغشون هم نمی رن.
مبادا به رفقای فرنگی که زل زدن به قیافه لذت مندت تعارف کنی! حالا من خودم سینه چاک ترش ترش نیستم. اما همون ملس به خیال من، قیافه این رفیق مو چنان کرد که باس چین ها رو کنار می زدی تا چشم و گوش و دهن رو پیدا کنی...

4- از مملکتی که خطرناک ترین حیوون توی جنگل هاش، « کنه» س چه انتظاری می شه داشت؟ آخه من چی بگم؟ فارغ از شوخی، کنه واسه خاطر بیماری هایی که انتقال می ده، سالی سی چهل تا کشته می ده انگار... اینه که تا دو سه روز بعد جنگل نوردی، باس تنتو بجوری، مبادا که یکی از این جونورهای فسقلی، یه گوشه پوزه شو فرو کرده باشه توی پوستت.
قسمت ناراحت کننده ش اینه که مملکتی که همیشه به خیالم زادگاه و پناه گاه گرگ ها بود و چقدر به جنگل هاش هم  می آد  که خونه گرگ ها باشه، دیگه یه دونه گرگ هم نداره. ( البته مثل این که جدیدا چند تایی از جنگلای لهستان اومدن ولی تا اطلاع ثانوی موجود خونخوار شرورمون همون کک ه! شرمنده)

5- یه جایی ش نوشته که:« ترس، دلیل خوبی برای انجام ندادن کارها نیس.» 

۱۷ شهریور ۱۳۹۱

-589-



1- درد دستم دوباره شروع شد. در واقع از قسمت چپ سینه س تا نوک انگشتای دست... یکنواخت و بدون وقفه. بدخوابیدن ها و خواب بد دیدن هم. دی شب بالاخره طاقت نیاوردم و دوباره یکی از قرص صورتی ها رو نصف کردم و با ته مونده چایی خوردم. فقط می خوام از دستش خلاص شم. مامان می گه نکنه از قلبت باشه؟! قلب کابووس مامانه. خودش، پدرش و تقربین همه خواهرها و برادرهاش.
فکر کرده بودم که خوب شدم، اما گمونم شدم چینی بند زده که دیگه هیچ وقت مثل اولش نمی شه. مثل استخونی که مدتها پیش شکسته و ظاهرن خوب شده اما با هر سرما و گرمایی دوباره به گزوگز می افته. از جمعه پیش شروع شد و هنوز ادامه داره. استرس دارم؟  

2- جمعه پیش دوباره شهر کوچیک قدیمی بودم. هوا خوب بود و من دامن پوشیده بودم. خود دامن پوشم رو دوس دارم. دامن زیر زانو، با چین های ریز، بدون دردسر جوراب، تابستونه تابستونه. باد نمی اومد. باس می رفتم دانشگاه برای نامه یی. مسیرم شد طرف خونه قبلی. سر راهم بانک هم باید می رفتم. بانک قرمز جلوی خونه. جلوی در بانک پیرمرد ویلچر سواری ازم خواست که مدارکشو بذارم کیفی که از پشت ویلچر آویزون بود. خودش نمی تونس.
 دلم قهوه خواست. یکی از فانتزی هام، قهوه به دست راه رفتن توی خیابون بود. لیوان های کاغذی. اما هنوز محتاطم و قیمت قهوه رو نه به تومان بلکه به ریال حساب می کنم. فانتزی گرونی یه هنوز برام. اما اون روز، روز هوس بازی بود. بی خیال 1.8 یورو. قهوه رو پر از شیر و شکر می خورم. طعم شیرینی فراوون با تلخی قهوه، طعم دلپذیری یه. گوربابای فرنگی ها که می گن، قهوه سالم نیس، شکر سالم نیس. چای سالم نیس...

3- حتی نگاهی هم به خونه قبلی ننداختم. اما کمی جلوتر، ساختمون سازی تموم شده بود و یه ساختمون یه طبقه با نمای بی ریخت فسفری ساخته شده بود. یه مهد کودک! یه عالمه بچه توی حیاطش بازی می کردن. کمی دور تر از درخت ها. شاید از پنجره اتاق قبلی دیده می شد. شاید هم نه. اما حتمن صداش شنیده می شد. یه تابی بود، یه پسربچه سیاه پوست روی تاب بود و یه دختر بچه موبور دستش به تاب بود. پسر جیغ می زد که: نه! نه! می افتم... این صدا حتمن شنیده می شد. شکی نداشتم. درد دستم از اون جا شروع شد.

4- همیشه با من بودی. درد اما رفته بود. چرا دوباره درد؟ من که به یادت هستم... شاید اشتباه کردم که پیشنهاد روانکاوی از راه دور رو جدی نگرفتم. خود دکتر هم مطمئن نبود. نه. کار خوبی کردم. مگه خودش نگفت که یه بخش بزرگش پاره کردن دملای چرکی خیلی قدیمی یه، مال کودکی هامون. گفت همه داریم و فقط تو نیستی. گفت اما تنهایی اونجا، وقتی که تمام وجودت چرک می شه و این خطرناکه. خطر؟ همه چی رو بسته بندی کردم توی یه جعبه سیاه و گذاشتمش یه گوشه ذهنم. می دونم این راه چاره نیس. اما جفتمون چیز دیگه یی به نظرمون نمی رسید.

5- و خواب ها... دوباره 4:29 دقیقه صبح بیدار شدم. عرق کرده و ترسیده. چهارده ساله بودم و کسی که می شناختمش از پشت سینه هامو چنگ زد و گفت چه سینه هایی! چه سینه هایی! و من توی سی و یک سالگی هم چنان از خجالت می لرزیدم. چیز هیجان انگیزی رو تجربه می کردم، بین دو بلندی زیبا که میونشون آب بود، طناب و قرقره یی وصل کرده بودن و من با طناب سر می خوردم و همون لحظه یی که پاهام آّب رو لمس می کرد و می تراشید، به شدت با کودکی خودم برخورد کردم. بچه بودم و سوار تاب بودم و باد می رفت توی موهام و جیغ می کشیدم از خوشی. من افتادم، کودکی م افتاد و سرش شکست. همون طور که افتاده بودم دیدم. تاب از دوسر وصل شده بود به دوسر تخمدان های یک زن. که لابد خودم بودم. خون، سرم شکست و خون همه خوابم رو پرکرد.  بعد هم یکی برگشت توی صورتم و با لبخند گفت: آخه می دونی روجا جون! من هنوز باکره م. بیدار شدم ساعت 4.29 دقیقه بود.

6- تابستون خوبی بود، خیلی خوب و من خوبم. روزگارم بدی و یاس نیس، شادی و رنگ درش هس. زیاد.

7- ناراحتی م تمام " بی شرف" هایی یه که نگفتم و داد نکشیدم توی صورت اونایی که شایسته ش بودن. از روزی که بچه گی م تموم شد و زن بودنم شروع شد و بی شرف ها پیدا شدن. و من یا خجالت کشیدم، یا ترسیدم یا در شان خودم ندونستم یا هرچی... نگفتم. شدید، بلند، فریاد نزدم. جوری که آب دهنم باهاش بزنه بیرون و بپاشه تو صورت بی شرفش. خشمگینم و خشم توی خواب به سراغم می اد و توی روز توی دست چپم هی می ره و می آد. باید از دست خودم عصبانی بودن رو کنار بگذارم. می ذارم.


8- کامپیوتر رو بردم تا قبل رفتنش ویندوز اصل برام نصب کنه. بعد تقریبن دوسال تازه فهمیدم که بعله، دانشگاه ویندوز هم می ده، چنین آدم عقبی هستم. گاهی اوقات نه، اما بیشتر وقتا همینم. خوبی ش اینه که ذوق هم می کنم که خوبه تونستم چیزی رو که دیگرون، مدتها پیش قاپش زدن، انجام بدم. اینه که الان کامپیوتر عین یه بچه تازه به دنیا اومده پاک پاکه...
بعد از اون سری که کل کامپیوتر پرید و دود شد، گفتم به خودم این دفعه دیگه آنتی وییروس هم می خرم. دوباره چند وقتی گذشت. بالاخره اون هم انجام شد. خلاصه کم کم به صراط مستقیم نزدیک می شم...

9- گفت خیلی حس عجیبی یه که از یه کشور که وطنت نیس مهاجرت کنی یه کشور دیگه که اونم وطنت نیس. و منو دوبار بغل کرد. بار دومش حس کردم، انگار من تنها جای مادر، خانواده، وطن، همه آدم ها و خاطراتی ام که نیستن. یه جوری با بغض بود و درد. توی ماشین از خداحافظی دومش دلم گرفت.

10- از این یارو شخصیت اول سریال Mad Men  بدم می آد.

11- هم چنان خواب می بینم و حتی می پرم از خواب. اما خوشبختانه یادم نمی مونه، اگه این درد هم تموم بشه...

12- معلق م! اما ناراضی و ناراحت نیستم.


یه اشتباهی رو تصحیح کردم. 

۲۳ دی ۱۳۹۰

-587-


«... می‌شود تا ابد زوزه کشید. اما چه فایده؟»
دل سگ، صفحه11- میخاییل بولگانف- مهدی غبرایی- کتابسرای تندیس

بولگانف یادآور حس خوب «مرشد و مارگریتا»س، که البته الان چیزی از داستانش به یادم نیس، جز یه حس قوی خوب... البته که فکر کردم بیارمش با خودم، اما کتاب ضخیم یعنی کتاب کمتر و این بار ولع تعداد داشتم. به قول آوازه خوان: «عدد»! بمونه که دل سگ رو هم مدت‌ها بود که می‌خواستم بخونم. اسم کتاب و تصویر روش همیشه در ذهنم بود و نمی‌دونم چرا دست روی دست گذاشته بودم.

«... نکته هولناک این وضعیت این است که حالا دل آدمی دارد، نه دل سگ! و دلش فاسد ترین دل آفرینش است...» صفحه 137

ستاره: (به سبک سایت قدیمی و خوب goodreads ) سه تا از پنج تا. 

۱۱ دی ۱۳۹۰

-585-



چاقویی در پشت....
چاقویی در مشت...