۴ مهر ۱۳۹۱

-599-


اینایی که تاریخ چند هزار ساله مردسالاری رو می ذارن کنار سابقه حداکثر چند صدساله جنبش برابر خواهی زنها و خیلی هم حق به جانب، آمار بهترین ها و بیشترین ها رو می کنن، با یه علامت سوال؟ که حالا چی داری بگی؟

یه طوری می گن: فلانی فمینیست ه! و یه پوزخندی هم تهش می زنن، که انگار فتح الفتوح کردن. فمینیست شده فحش مودبانه و جک نقل مجلس جماعت جوون و تحصیل کرده امروز.

اونم  توی جامعه یی  مثل جامعه ما، که کور باید بود و ندید.

آقا برو کنار بذا باد بیاد... 


۳۰ شهریور ۱۳۹۱

-597-



توی مهمونی خداحافظی دو تا از تازه جان به دربرده های دکترا اومده بودن.( یه بار یادم باشه بنویسم از نوشته ها و کامنت هایی که دانشجوهای دکترا به در اتاقشون می چسبونن!) با دوس پسرش که سرمهندس کارگاه دانشکده س.

همه توجه شون به بچه کوچیکی  بود که هنوز یه هفته ش هم نشده بود و گمونم یا قد کفش باباش بود یا کمی بزرگتر... من حواسم به دختره/ مامانه بود. یه پسر سه چارساله وروجک هم داشتن که هی می پرید این ور، اون ور؛ کلافه از توجهی که به موجود فسقلی توی کالسکه می شد...

هنوز یک هفته از زایمانش نگذشته بود. موهای کوتاهی داشت و صورتی بچگانه ولی به شدت رنگ پریده... خب، فرنگی ها عمومن پریده رنگ هستن، حالا زائوِ چهار، پنج روزه بودن رو هم بهش اضافه کنین... یه جور خسته و خیلی بی حال...
اما من توجه م به شکمش بود. هنوز پوست خودشو جمع نکرده بود و شکم شل و افتاده بود. دختر چاق نبود و یحتمل خیلی زود تاجایی که می شد، پوست افتاده رو جمع و جور می کرد.

چیزی در این پوست شل و وارفته هس که من دوس دارم. مثل خط زیر ناف مادرها وخواهر ها، اون جای بریدگی حاصل سزارین یا عمل بستن لوله هاشون که دوس دارم. اون تغییر کمِ رنگ. یه جور حس درد بهم می ده، اما قدرت هم توش هس... یه جور حیوانی و غریزی و قدرتمنده. دوس دارم لمسش کنم و حس کنم که اون قدرت غریزی به من هم منتقل می شه.



* خب لابد الان همه می دونن که بعضی از زوج های فرنگی خیلی دربند ازدواج رسمی نیستن و این پذیرفته شده س. توی اتاق قهوه، یه کمد بزرگ هس که سر درش عکس عروسی بچه های دانشکده رو چسبوندن و البته من عاشق عکس عروسی... امروز عکس عروسی یکی از دانشجوهای دکترا رو دیدم با دوتا پسربچه حوالی دو وچهارسال... حکایت شنیدن کی بود مانند دیدن ه، «یه جوری» اومد به نظرم. 

۲۸ شهریور ۱۳۹۱

-595-



من شاکی م، کم هم نه! از این دوستان و آشناها و همه اون هایی که به هر دلیلی زبان شون خوب تره، لهجه شون به زبان اصلی نزدیک تره، دایره لغاتشون بیشتره.... یا دست کم خودشون می گن.

خیلی موضوع جا افتاده و معمولی یه که ما همه جا می شنویم و می بینیم که یه جماعتی فرنگی حرف زدن یه هم وطن دیگه رو دست می ندازن، یا مثلن بهش انتقاد دارن که چرا گرامرش غلط بود؟ لغاتش ساده بود؟ لهجه ش بد بود؟ اصطلاح به کار نبرد؟ و هزار تا چیز دیگه..
.
 آقا، خانوم... بهش می گن زبون دوم. دوم. دوم. (حالا سوم بماند!)

من دو سال فرنگستونم، امریکایی، انگلیسی حرف زدن من رو دست ننداخته. آلمانی بهم نگفته: این چه طرز آلمانی حرف زدنه؟ داد از هم وطن داغ تر از آش!

فراوون آدم از ملیت های مختلف دیدم. هیشکی مث ما فکر نمی کنه که با بد، غلط یا یواش حرف زدن داریم آبروی ایران رو می بریم. اصلن این آبروی ایران شده حکایت اون جکه که یارو گفت این چه دینی یه که ستونش به گوز بنده؟ آبروی مملکت ما گاهی به یه چیزایی بند می شه، آدم در حیرت می مونه!

همه خارجی هایی که دیدم، زبون دوم رو با همین سختی ها و ایراد ها حرف می زنن. والاه من جلوی رییس دانشگاه خیالم نیس حرف بزنم، اما اگه بدونم یه هم وطن -که زبانش هم بهتره- توی جمع ه، وا مصیبتا.

ترم اول کلاس زبان آلمانی بودم، یه کلمه یاد گرفتم: Stein ! یعنی سنگ! چون یه عمر شنیده بودم مثلن جان اشتاین بک!  برام جالب بود که ببینم این آقا، نکنه رگ و ریشه ش اروپایی بوده؟ خلاصه توی جمعی کلمه رو گفتم: «اشتاین»! طبق عادت «اش» رو خیلی واضح گفتم در حالی که در آلمانی این کلمه با «ش» و سکون شروع می شه.

نه آلمانی ها و نه انگلیسی جمع هیش کدوم چیزی نگفتن مگه این رفیق ایرونی ما- که ابدن قصدی جز شوخی هم نداشت-  دراومد که: « هه هه!... تو هم با این تلفظت! و ادامه ماجرای تلاش در جهت حفظ آبروی ملی...» این شد که نطق آلمانی حرف زدن ما کور کورشد!

مامان می گه :«مگه تو بچه یی که می گی می ترسم، یا خجالت می کشم غلط حرف بزنم . پس نمی زنم؟» عرضم خدمت مامان و باقی دوستان بهتر از خودم اینه که: «بعله! پکوندن اعتماد به نفس یه نفر خیلی ربطی به سن و سال نداره.و خیلی هم راحته.»

البته که آلمانی ها – و اصولن مردم هر کشور دیگه - دوس دارن ببینن داری سعی می کنی زبونشونو حرف بزنی... مگه ما خودمون وقتی یکی با لهجه فرنگی یه فحش ناموسی بهمون می گه ذوق نمی کنیم؟ ( لابد همینه که جماعت خیلی علاقه مندن خصوصن فحش های کاف دار یا جملات رکیک از زبون های هم یاد بگیرن و بهم یاد بدن و به قولی «تبادل فرهنگی» کنن! )

آلمانی ها انگلیسی رو بد حرف می زنن، غلط های واضح دارن، انگلیسی زبانی دیدم که یه بار اشتباه کرد و خودش داشت شاخ در می آورد که چطور ممکنه؟ (البته بعدن فهمیدیم که واسه تاثیر آلمانی و اسامی مذکر، مونث و خنثی بوده که ناخودآگاه «کامپیوتر» رو به صورت مذکر توی جمله قید کرده.) یه عالمه مثال و نمونه دارم. والاه، بلاه هیچی نشد!

این ناظم خط کش به دست ترسناک رو برداریم از نگاهمون، کلاممون تا رفیق بیچارمون درسشو ارایه بده، خاطره شو تعریف کنه. اگه لازم بود، خود فرنگی ها تصحیح ش می کنن. خیلی هم مقبول تر!

 این رفیق هم یکی یه مث خودمونه، نگران آبروی ایران. قول می ده بیشتر تلاش کنه! 


۲۶ شهریور ۱۳۹۱

-593-

 آهنگ پایانی فیلم پخش می شد که زن را بوسید. درست جایی که باید. انتهای گردن، همان جا که خمیدگی شروع می شد تا با شانه ها به آخر برسد. زن کمی مبهوت ماند اما حرکتی نکرد. شاید چند لحظه همانطور خیره شد به اسامی که پشت سر هم توی صفحه سیاه، از پایین مانیتور به بالا می رفتند، از جایی که معلوم نبود کجاست می آمدند و در بالا صفحه، باز جایی نا معلوم گم می شدند.
می توانست جور دیگری پیش برود، فیلم دیدن زن ها را به مرد ها نزدیک می کند لابد. گیرم که دیوانه دیوانه و «هفت» دیوید فینچر باشد وگرنه چطور ممکن بود چنین اتفاقی؟ آن هم بوسه یی چنین در جای درست؟!

 هر چه بود زیر سر این فیلم دیدن بود. وگرنه آشپزی، کوه نوردی، خرید، پیپ کشیدن و حتی دوتایی شراب سفید خوردن هم کار را به این جا نکشانده بود...
رعد و برق به کمک زن آمد و باران تند بعد از آن. پرید پای پنجره که باد پرده هایش را به رقص درآورده بود. کمتر از دقیقه یی، باران، خیابان جلوی خانه را رودخانه یی کرده بود. قشنگ بود، معرکه... اگرچه هیچ حواسش به بیرون نبود و  همین طور در احوال خودش مانده بود که:« چرا نه؟»
فقط باید سرش را بر می گرداند و به چشمهای مرد که سبز سبز بود نگاه می کرد و تمام.
کجای کار می لنگید که سرش بر نمی گشت؟ آن هم پس از بوسه یی چنین به جا؟


البته که دیگر حرفی از آن اتفاق نشد، باز هم فیلم دیده بودند اما مثل قسمتی که بریده باشند از فیلم، ازش گذر می کردند. زن هر بار از خودش می پرسید: «چرا؟» و بیشتر: «چرا نه؟» جواب هایی هم برایش پیدا می کرد، اما کمی که می گذشت می دید، بازقانع نشده.
...

بک ماه بعد، وقت خداحافظی وقتی ماشین پای در منتظر بود، همدیگر را در آغوش گرفتند. تابستان خوبی داشتند و نیازی به گفتنش نبود. یک بار دیگر دلش خواست مرد را درآغوش بگیرد و گرفت. محکم در بین شانه هایش فشارش داد.  هردوغمگین بودند. مرد گفت:«برلین که آمدی سراغی از من بگیر». دختر یادش آمد که در تمام این مدت که با هم همسایه بوده ند، هرگز نه شماره تلفنی و نه حتی ای میلی رد و بدل کرده ند... با خودش فکر کرد:«چقدر عجیب؟ وقتی این روزها اول از همه توی فیس بوک، سوراخ سمبه های کسانی که حتی دوست هم نیستیم، شخم می زنیم.»

حتی نحوه درست نوشتن نام فامیل مرد را نمی دانست. با uیا ü؟  باز هم چیزی نگفت و نه حتی چیزی پرسید. فقط "چرا؟ چرا نه؟" مانده بود که همچنان برایش جوابی نبود.
مرد که کوله را پشت صندوق عقب ماشین جا داد، همان چند قدم بین صندوق تا سوار شدن دوباره، ناگهان سه باره سفت بغلش کرد. دست هایش در جیبهایش بود و انتظارش را نداشت. مثل آدمی دست بسته گیر افتاده بود و مرد محکم خداحافظی می کرد.
داستان کش دار خنده داری شد.  

 ماشین که از در چوبی رد شد تا دور بزند، زن هم چنان که خیره به چشم های سبز مرد بود گفت: «راستی، بوسه خیلی به جایی بود!» و به گردنش، همان جا که خم می شد تا برسد به شانه ها اشاره کرد و خندید.  

۲۱ شهریور ۱۳۹۱

-591-

1- الان که می نویسم باد پیچ پیچانی داره زمین و درختا و آسمون رو فر می ده. صدا و نور رعد وبرق های متوالی اتاق رو پر کرده. بارون های دیوونه این ولایت رو دوس دارم، شاید منو یاد شیرگاه و کودکی هام می ندازه! ... بله، چنینه که از فردا دما قراره ده، دوازده درجه بیفته و پاییز- خیلی هم محسوس- بیاد...

2- از مشخصات مهندس (این که شاخصه مثبته یا منفی بماند) و محقق (ترجمه  Researcherآیا؟) بودن اینه که روزگارت توی آزمایش گاه های تنگ و تاریک زیرزمین و میون دستگاه های مختلف اندازه گیری می گذره و مثلن نوک انگشتات ورم می کنه از سمباده کشیدن نمونه ها. در حالی که مانتوی آزمایشگاه بلند تقریبا برزنتی تنت ه و عینک محافظ به چشم داری و گاهن کفش های یقور کار پاته، میون راه پله ها یا وقت ناهار به خانوم های دامن پوش و کفش پاشنه بلند پوش منابع انسانی نیگا می کنی و آه می کشی...! حواست نبوده که شوینده مورد استفاده استون بوده و نتیجه این بی حواسی، فاجعه لاک ناخون ها می شه!

3- خوشی میون راه خونه قبلی، کشف درخت آلوچه بود. این جا هم که رابه راه پره از درخت زغال اخته (راستی یادم باشه ببینم چرا همچین اسمی داره؟). فرنگی ها سراغشون هم نمی رن.
مبادا به رفقای فرنگی که زل زدن به قیافه لذت مندت تعارف کنی! حالا من خودم سینه چاک ترش ترش نیستم. اما همون ملس به خیال من، قیافه این رفیق مو چنان کرد که باس چین ها رو کنار می زدی تا چشم و گوش و دهن رو پیدا کنی...

4- از مملکتی که خطرناک ترین حیوون توی جنگل هاش، « کنه» س چه انتظاری می شه داشت؟ آخه من چی بگم؟ فارغ از شوخی، کنه واسه خاطر بیماری هایی که انتقال می ده، سالی سی چهل تا کشته می ده انگار... اینه که تا دو سه روز بعد جنگل نوردی، باس تنتو بجوری، مبادا که یکی از این جونورهای فسقلی، یه گوشه پوزه شو فرو کرده باشه توی پوستت.
قسمت ناراحت کننده ش اینه که مملکتی که همیشه به خیالم زادگاه و پناه گاه گرگ ها بود و چقدر به جنگل هاش هم  می آد  که خونه گرگ ها باشه، دیگه یه دونه گرگ هم نداره. ( البته مثل این که جدیدا چند تایی از جنگلای لهستان اومدن ولی تا اطلاع ثانوی موجود خونخوار شرورمون همون کک ه! شرمنده)

5- یه جایی ش نوشته که:« ترس، دلیل خوبی برای انجام ندادن کارها نیس.» 

۱۷ شهریور ۱۳۹۱

-589-



1- درد دستم دوباره شروع شد. در واقع از قسمت چپ سینه س تا نوک انگشتای دست... یکنواخت و بدون وقفه. بدخوابیدن ها و خواب بد دیدن هم. دی شب بالاخره طاقت نیاوردم و دوباره یکی از قرص صورتی ها رو نصف کردم و با ته مونده چایی خوردم. فقط می خوام از دستش خلاص شم. مامان می گه نکنه از قلبت باشه؟! قلب کابووس مامانه. خودش، پدرش و تقربین همه خواهرها و برادرهاش.
فکر کرده بودم که خوب شدم، اما گمونم شدم چینی بند زده که دیگه هیچ وقت مثل اولش نمی شه. مثل استخونی که مدتها پیش شکسته و ظاهرن خوب شده اما با هر سرما و گرمایی دوباره به گزوگز می افته. از جمعه پیش شروع شد و هنوز ادامه داره. استرس دارم؟  

2- جمعه پیش دوباره شهر کوچیک قدیمی بودم. هوا خوب بود و من دامن پوشیده بودم. خود دامن پوشم رو دوس دارم. دامن زیر زانو، با چین های ریز، بدون دردسر جوراب، تابستونه تابستونه. باد نمی اومد. باس می رفتم دانشگاه برای نامه یی. مسیرم شد طرف خونه قبلی. سر راهم بانک هم باید می رفتم. بانک قرمز جلوی خونه. جلوی در بانک پیرمرد ویلچر سواری ازم خواست که مدارکشو بذارم کیفی که از پشت ویلچر آویزون بود. خودش نمی تونس.
 دلم قهوه خواست. یکی از فانتزی هام، قهوه به دست راه رفتن توی خیابون بود. لیوان های کاغذی. اما هنوز محتاطم و قیمت قهوه رو نه به تومان بلکه به ریال حساب می کنم. فانتزی گرونی یه هنوز برام. اما اون روز، روز هوس بازی بود. بی خیال 1.8 یورو. قهوه رو پر از شیر و شکر می خورم. طعم شیرینی فراوون با تلخی قهوه، طعم دلپذیری یه. گوربابای فرنگی ها که می گن، قهوه سالم نیس، شکر سالم نیس. چای سالم نیس...

3- حتی نگاهی هم به خونه قبلی ننداختم. اما کمی جلوتر، ساختمون سازی تموم شده بود و یه ساختمون یه طبقه با نمای بی ریخت فسفری ساخته شده بود. یه مهد کودک! یه عالمه بچه توی حیاطش بازی می کردن. کمی دور تر از درخت ها. شاید از پنجره اتاق قبلی دیده می شد. شاید هم نه. اما حتمن صداش شنیده می شد. یه تابی بود، یه پسربچه سیاه پوست روی تاب بود و یه دختر بچه موبور دستش به تاب بود. پسر جیغ می زد که: نه! نه! می افتم... این صدا حتمن شنیده می شد. شکی نداشتم. درد دستم از اون جا شروع شد.

4- همیشه با من بودی. درد اما رفته بود. چرا دوباره درد؟ من که به یادت هستم... شاید اشتباه کردم که پیشنهاد روانکاوی از راه دور رو جدی نگرفتم. خود دکتر هم مطمئن نبود. نه. کار خوبی کردم. مگه خودش نگفت که یه بخش بزرگش پاره کردن دملای چرکی خیلی قدیمی یه، مال کودکی هامون. گفت همه داریم و فقط تو نیستی. گفت اما تنهایی اونجا، وقتی که تمام وجودت چرک می شه و این خطرناکه. خطر؟ همه چی رو بسته بندی کردم توی یه جعبه سیاه و گذاشتمش یه گوشه ذهنم. می دونم این راه چاره نیس. اما جفتمون چیز دیگه یی به نظرمون نمی رسید.

5- و خواب ها... دوباره 4:29 دقیقه صبح بیدار شدم. عرق کرده و ترسیده. چهارده ساله بودم و کسی که می شناختمش از پشت سینه هامو چنگ زد و گفت چه سینه هایی! چه سینه هایی! و من توی سی و یک سالگی هم چنان از خجالت می لرزیدم. چیز هیجان انگیزی رو تجربه می کردم، بین دو بلندی زیبا که میونشون آب بود، طناب و قرقره یی وصل کرده بودن و من با طناب سر می خوردم و همون لحظه یی که پاهام آّب رو لمس می کرد و می تراشید، به شدت با کودکی خودم برخورد کردم. بچه بودم و سوار تاب بودم و باد می رفت توی موهام و جیغ می کشیدم از خوشی. من افتادم، کودکی م افتاد و سرش شکست. همون طور که افتاده بودم دیدم. تاب از دوسر وصل شده بود به دوسر تخمدان های یک زن. که لابد خودم بودم. خون، سرم شکست و خون همه خوابم رو پرکرد.  بعد هم یکی برگشت توی صورتم و با لبخند گفت: آخه می دونی روجا جون! من هنوز باکره م. بیدار شدم ساعت 4.29 دقیقه بود.

6- تابستون خوبی بود، خیلی خوب و من خوبم. روزگارم بدی و یاس نیس، شادی و رنگ درش هس. زیاد.

7- ناراحتی م تمام " بی شرف" هایی یه که نگفتم و داد نکشیدم توی صورت اونایی که شایسته ش بودن. از روزی که بچه گی م تموم شد و زن بودنم شروع شد و بی شرف ها پیدا شدن. و من یا خجالت کشیدم، یا ترسیدم یا در شان خودم ندونستم یا هرچی... نگفتم. شدید، بلند، فریاد نزدم. جوری که آب دهنم باهاش بزنه بیرون و بپاشه تو صورت بی شرفش. خشمگینم و خشم توی خواب به سراغم می اد و توی روز توی دست چپم هی می ره و می آد. باید از دست خودم عصبانی بودن رو کنار بگذارم. می ذارم.


8- کامپیوتر رو بردم تا قبل رفتنش ویندوز اصل برام نصب کنه. بعد تقریبن دوسال تازه فهمیدم که بعله، دانشگاه ویندوز هم می ده، چنین آدم عقبی هستم. گاهی اوقات نه، اما بیشتر وقتا همینم. خوبی ش اینه که ذوق هم می کنم که خوبه تونستم چیزی رو که دیگرون، مدتها پیش قاپش زدن، انجام بدم. اینه که الان کامپیوتر عین یه بچه تازه به دنیا اومده پاک پاکه...
بعد از اون سری که کل کامپیوتر پرید و دود شد، گفتم به خودم این دفعه دیگه آنتی وییروس هم می خرم. دوباره چند وقتی گذشت. بالاخره اون هم انجام شد. خلاصه کم کم به صراط مستقیم نزدیک می شم...

9- گفت خیلی حس عجیبی یه که از یه کشور که وطنت نیس مهاجرت کنی یه کشور دیگه که اونم وطنت نیس. و منو دوبار بغل کرد. بار دومش حس کردم، انگار من تنها جای مادر، خانواده، وطن، همه آدم ها و خاطراتی ام که نیستن. یه جوری با بغض بود و درد. توی ماشین از خداحافظی دومش دلم گرفت.

10- از این یارو شخصیت اول سریال Mad Men  بدم می آد.

11- هم چنان خواب می بینم و حتی می پرم از خواب. اما خوشبختانه یادم نمی مونه، اگه این درد هم تموم بشه...

12- معلق م! اما ناراضی و ناراحت نیستم.


یه اشتباهی رو تصحیح کردم.