۲۷ مهر ۱۳۹۱

-607_



برام سواله که اگه امکان* مادر مجرد شدن (و بودن)، برای ما وجود داشت، چند نفر از آدمهایی که می شناسم از این امکان استفاده می کردن؟

یا حتی این هم نه، چند نفر از اطرافیانم، _در قالب خانواده_ مادر شدن رو کمتر به تاخیر می نداختن یا شک کمتری در انجامش داشتن، اگر کمی شرایط و قوانین در این زمینه بهتر می شد؟

اینکه شرایط موجود ما، مانع یه خواست طبیعی، غریزی، حیوانی، عده یی ( زیادی؟) می شه، غم ناکه... من اسمش رو می ذارم یه جور اخته کردن مدرن آدم ها... 


*منظورم از امکان، نه تنهاشرایط قانونی، بلکه شرایط اقتصادی و فرهنگی شه...




۲۰ مهر ۱۳۹۱

-605-


1- ننه شیرگاهی معتقده که همه مریضی ها از نپوشوندن کمر ناشی می ش... همون چاییدن. نمی شه فهمید که این فکر، چقدر ناشی از مذهبی بودنشه؟ اما هر بار که حین نشستن، نصف کمرمون بین بلوز و شلوار پیدا می شد، همین رو می گفت. شاید هم من اشتباه می کنم، تصویر زن های شمالی رو لابد دیده اید که همیشه چادری به کمر دارن. بچه تر که بودم زن دهاتی چادر به سر نمی دیدی و چادر سر کردن لابد قرطی بازی جوون ترها بود، اصل هاش چادر رو می پیچیدن دور کمر.

چرا از این جا شروع کردم؟ می خواستم از مریضی بگم... بیماری جسمی.

2- میون صحبت با دوستی بودم، حرف از چی بود؟ از کلافه گی و بی امیدی اون دوست. میونش گفت:« نباید این ها رو به تو بگم، تو که توی غربتی...» من فکر کردم غربت؟ چرا من هیچ وقت تا به حال به این «غربت» معروف دچار نبوده م؟ مامان هم همیشه از این غربت من حرف می زنه، از خورد و خوراکم تا کارم همیشه ردی از این «غریب» بودن من هس. آخریش همین چند وقت پیش بود، سر همین دعواهای ریال و دلار، من شاکی و مستاصل بودم و مامان برگشت که: «نگران نباش، ما اینجا هفتاد، هشتاد میلیون نفریم، هرچی بشه باهمیم ، شما اونجا تنها توی غربتین!»

3- حقوق بازنشستگی بعد سی سال کار مامان کمتر از حقوق کاردانشجویی بیست ساعت در هفته منه. چند روزه که فکرش منو غمگین می کنه.

4- اون قدر به «غربت» خودم فکر کردم که یافتمش، نه اون غربت معروف فرنگ رفته ها، بلکه نوعی که واقعن اگر ایران بودم نداشتم. مریضی. برای من هیچی غریبانه تر از مریضی توی فرنگ نبوده تا حالا. از سرماخوردگی ساده تا بیماری های جسمی جدی تر... یه جور حس تنهایی گریه داری توی تب دار بودن، پاشدن و مثلن سوپ درست کردن هس که توی ایران نبود. نه فقط برای خودم، پارسال که دو تا از بچه ها توی بیمارستان بودن، این عجز و غریبی رو دیدم. 

۱۵ مهر ۱۳۹۱

-603-


اینها که می نویسم، نوشته هایی پراکنده ن و نه بی ربط به هم....

-          تختی رو از نوجوانی دوس دارم، کتاب پاره پوره یی بود توی خونه، شامل قضیه زلزله بویین زهرا تا تیتر روزنامه یی که بعد مرگش منتشر شد با این عنوان که: «تختی خودکشی شد!» تا شعری که از زبان او برای بابک فرزندش گفته بودن... همه تصویرساز انسان قهرمان در ذهنم شد، قهرمانی نه چندان دور، که نباید تاریخ رو برای پیدا کردنش شخم زد.
و بابک یکی از قشنگ ترین اسم ها بود. بعد هم که پسرش- کم صدا - نویسنده بود و کتابی داشت و داره به عنوان: می خواستم خود کشی کنم... و زن بابک که روانی پور بود که بنا به گفته یی خیلی بزرگتر از همسر... ادامه همه این دوست داشتن ها، ته زمینه یی ازعلاقه نوجوونانه من به این مرد- قهرمان ذهنم داشت. و بعد که دیدم اسم پسر بابک، غلامرضا س و فکر کردم که چه اسم قشنگی و هیچ فکر نکردم که: آخه غلامرضا آخه؟ هنوز هم برام تختی نمونه خوب و خوشایند و دوست داشتنی قهرمان ه...

-          گفتن که نیچه معتقد بوده که هرچه از نقطه نظر های بیشتر و متفاوت به یک موضوع نگاه کنیم، شناختمون از اون مساله بیشتره و من فکر می کنم که گاهی ما به کمبود نقطه نظر مختلف دچاریم.... البته این موضوع تازه یی نیس و خیلی حرف زده شده راجع بهش... اما من چند وقتی یه که دارم شخصن تجربه ش می کنم. محورهای مختصات متفاوت، عدد های مختلفی نشون می دن که همه هم درست هست وهم نیست...

-          کتابی می خونم به نام شاهدبازی در ادبیات ایران...معشوق مرد در ادبیات چیزی نبود که ندونم، مشکلی هم باهاش ندارم... اما دو تا سوال دارم، یا بهتر بگم دوتا نکته که یا درکش نمی کنم یا برام اصلن پذیرفته نیس: دچار تناقض شدم که حین خوندن شعری عاشقانه و به عنوان یه زن، حالا که می دونم – با احتمال می دم- مثلن سعدی، یا حافظ  در وصف معشوق مرد گفته، خیلی برام جا افتاده نیس... حس می کنم به عنوان کسی که در دوره یی متفاوت هستم، احتیاج دارم که وصف عشق و معشوق از جنس دوره خودم باشه از جنس عشق مرد- زن نه مرد- مرد. انگار متعلق به من نیستن دیگه...  نکته دوم این که خیلی از این معشوق ها نوجوون و در واقع بچه بودن و در خیلی از موارد، رابطه جسمانی هم وجود داشته... رابطه جسمانی با یه بچه؟؟!!! حتی اگه که عاشق باشی و رسم دوران باشه و گیرم که حکیم و ادیب هم باشی، غیر قابل قبوله. خلاصه این روزها بهش فکر می کنم و بد ادبیات عاشقانه کلاسیک رو از چشمم انداخته....

-          توی این بازار داغ و شلوغ خبرها در دنیای اطلاعات امروز، که بدبختانه عمر و اثر هر خبری تا حد وحشتناک و به زعم من ترسناکی کم می کنه، چند روز پیش عکسی دیدم منسوب به ابوالفضل پورعرب که به گفته خبر، سرطان داره...این که او هیچ وقت حتی در دوران نوجوونی هم برای من نماد ستاره خوش قیافه سینما رو نداشته و من فیلم هاشو دوس نداشتم(جز فیلم نرگس)  بماند، اما چهره نحیف توی عکس، کسی رو نشون می داد که نه تنها هیچ ردی از مرد خوش تیپ زمان نه چندان دور رو نداشت، بلکه تصویری از یه انسان نحیف که مرگ با تمام هیکل خودشو انداخته روش بود... مثل تبلیغات زیر پوستی بعضی از این برندها، اون چشم های به گودرفته و صورت مرگبار چند روزی یه که با منه....

این ادم بخشی از سینما و هنر ما هس و بوده نه تنها این آدم، خیلی از آدم های دیگه، حقشون هیاهوی چند روزه توی اینترنت و پس مرگشون نیس...
خلاصه من پیش خودم فکر می کنم: آقای پورعرب، من روجا، نه تنها فیلم نرگس رو دوس داشتم، که عاشق نقش شما توی فیلم بودم. 
امشب دوباره می بینمش.... 

۱۰ مهر ۱۳۹۱

-601-



مامان رفته دکتر واسه چشماش که چند روزی آب ریزش داشته... دکتر _خر_هم نه گذاشته و نه برداشته، گفته:«حاج خانوم، چیزی نیس، پیری یه!»
گرچه لبخند می زنه و از پشت مانیتور برام تعریف می کنه، اما چیزی در من تیر می کشه... مادرها که نباس پیر بشن.


پیش مادر که باشی، پیری شدنش رو اون قدر می بینی که لابد دیگه نمی بینی. تازه من اگه باشم، روزی سه وعده می زنیم به پرهم! دعوای حسابی...
دور که باشی، صلح و صفا حاکمه، اما تصویر توی ذهنت از مادر، زن خوش پوش حامله عقدکنون عمو مجیده، با پیرهن رنگ، رنگوی ابریشمی. پیرهنی با پلیسه های درشت که درست از زیر سینه ها شروع می شد.
 و اون وقت باس برای این مادر و به عنوان سوغاتی، توی این فروشگاه های خراب شده اینترنتی، دنبال دستگاه فشارسنج دیجیتال بگردی تاهر دقه فشارشو اندازه بگیره!

آخ که مادر ها نباید پیر بشن.