۵ آذر ۱۳۹۱

-609-


نوشتن. نوشتن از من رفته... یه جور سکوتی دارم به همه گفتن هام غلبه می کنه... حتی وقتی با خودم قرار می ذارم که: اینو می رم، می نویسم... کمی بعد_ شاید حتی به اندازه زمان یه چای ریختن_ سکوت می آد عین پتو، عین لالایی، عین تکون نرم ننو، گفتن هامو خواب می کنه...این طوری می شه که این جا عین خونه یی می شه که صاحب ش رفته فرنگ... که البته بی راه هم نیس.
...
اومده بودم که طولانی بنوسم.
...
صدا، این روزها با «صدا» بیشتر از همیشه زندگی می کنم. شدم گوشی که حافظه نداره... خاطره ها از یادم می ره و زمان به چشمم نمی اد، مگه وقتی که مقیاسش به دوماه و شش ماه می رسه.

توی ماشین بودم، صدهاکیلومتر اومده راه بودیم، من بین خواب و بیداری چشم وا کردم و پشت یه چراغ قرمز، دست چپ جنگلی کوچیک بود و حس کردم: چه عجیب، من این جا بودم انگار... گیج بودم و خواب... راننده گفت: ها! بیداری؟ دیگه خیلی راهی نمونده بیست دقیقه دیگه رسیدیم، این جا شهر کوچیک قشنگی یه به اسم ارلانگن..."
هزار کیلومتر راه اومده بودیم و من توی خیابون پشت خونه یی که یکسال و نیم درش زندگی کرده بودم چشم وا کردم.... و اصلن قرار نبود که چنین باشه...

« نقشه های جهان به چه درد می خورند؟
نقشه های تو را دوست دارم که برای من می کشی» - شمس لنگرودی-

کتاب به من بده، چای، داستان، شعر، جاده و آدم ها و خنده بچه ها... من چنگ می زنم به زندگی. قول می دم.

پرسید فقط باید فکر کنی که پنج سال دیگه می خوای کجا باشی؟ و البته که این«کجا» فقط  یه مکان نیست. هر بار که به پنج سال دیگه فکر می کنم، یک تصویر ثابت توی ذهنم می آد.


زنی که ستایشش می کنم توی زندان به مرز چهل کیلو رسیده و من تموم دردم رو روی تخته با پیاز ها و گوجه فرنگی و سیب زمینی خورد می کنم... توی صدای قل قل ها و جلز و ولز ها، میون همه بخار ها و بوها، آشپزی درمانی می کنم... خدا می دونه که آشپزی و بافتن  چقدر توی این دوسال نجاتم داده...