۲۲ آذر ۱۳۹۱

-613-



گمونم دل تنگ شدم. یهو قلنبه قلنبه اشکام ریخت... شاید تقصیر داریوشه که می خونه.

 یا شایدم بقیه بچه ها که یکی یکی دارن می رن و زنگ می زنیم و خداحافظی می کنیم.

اگه می رفتم بلیطم دیروز بود. امروز ایران بودم، قرار بود نه از فرودگاه بلکه سر از راه آهن در بیارم. قرار بود به مامان نگم، در بزنم... قرار بود تولد تینا باشم و ندونه... قرار بود برم پیش بانو جانم، البته کاراشو نکرده بودم و فقط فکرشو کرده بودم.

می دونم دل تنگ شدم، فردا خوب می شم. به روم نیاری. فردا خوب م... تا فردا.  

۱۷ آذر ۱۳۹۱

-611-


سرمای سرد و سیاه شروع شده، خوشبختانه برف هم باریده و برف قسمت خوب ماجراس و اگه فکر می کنی که من از غر زدن راجع به سرما دست برمی دارم، در اشتباهی.

و بیشتر از همه دلم برای گیاه گوشت خوار توی آشپزخونه می سوزه، تنها گیاهی که توی خونه داریم، بالای سطل غول آسای آشغال آشپزخونه س. از خونه یی که چارتا پسر توش زندگی می کردن، انتظار ارکیده دم پنجره و سطل آشغالی که هرشب خالی بشه که نباس داشت. اینه که این بچه _ کوچولو هم هست آخه_  تا اون سطل آشغال عظیم از زباله های بایو پر بشه، همیشه نونش پر از روغن چند تا پشه ریقو و لابد خوشمزه بود.

من که نمی دونستم چی یه؟ طول کشید تا کشف کردم که بله! اون حشره های کوچیک که به دام برگهای شیرین، اما چسبناکش می افتن؛ رو لای برگاش می چلونه و شیره شون رو می مکه... شد موجود مورد علاقه م. من گیاه دوس دارم  اما تو زندگی چمدونی شیش ماه این جا، شیش ماه اونجا انصاف نیس که یه موجود رو اسیر خودت کنی... گلای قبلی م اگرچه پیزوری بودن، اما جان من بودن، چی شدن الان؟ ...بماند.

رفتم تحقیق کردم دیدم بله، می شه با داشتن اینا دیگه فس فس اسپری نزد و کل دنیا رو یه اپسیلون به مرگ نزدیک تر نکرد و گذاشت زندگی روال طبیعی ش رو طی کنه... اگرچه اصل شون مال جاهای گرم و مرطوبه، اما از اسپری فس فس که طبیعی ترن!

توی نحوه نگداریش نوشته که باید آب فراوون بهشون داد. لابد واسه همین، رندی یه نوشته دوپهلو کنارش گذاشته: Bitte gieß mich fleissig! Ich mags nass! ( لطفن به من آب بدهید، من خیس دوس دارم.)

البته من که این قدر سوادم نمی رسید که قسمت مثلن خنده دارش رو بگیرم، تا این که یه شب  که مهمونی تولد دوست دختر، یکی از پسرای خونه بود، دیدم جماعت مهمونا دارن می خوننش و کرکر می خندن. من اون یکی پهلوی داستان رو گرفتم.

خلاصه چون هنوز معلوم نشده که زمستونا پشه ها و مگس ها کجا می رن؟ این بچه ما از وقتی زمستونای سرد و سیاه شروع شده، هرچی هم که برگاشو چسبناک و شیرین می کنه، دریغ از یه بال مگس...!
هر شب که بهش آب می دم، تلاش ناکامش رو می بینم و یه کوچولو دلم می سوزه، اما بهش می گم:«هی نگران نباش، زمستون تموم می شه، طاقت بیار...» راستی راستی می گم. اما سگ مصب! زمستون تازه شروع شده...



اگه یه درصد بتونی حدس بزنی، چی می خواستم بنویسم، اما اینو جاش نوشتم!؟ خودم هم الان در عجبم که چطور شد!؟ چند روزه، شایده دو یا سه هفته س که همش دارم فکر می کنم به نوشتنش. اما نهایتن اینو جاش نوشتم.

اما هرچی باشه دل بستگی کوچیک جدیدمه...