و سطر اول این بود:
حیات، غفلت رنگین یک دقیقه «حوا» ست.
سهراب سپهری
دلم شکست.
... میدونم، انصاف نیس که این جوری گاه به گاه، با همچین جملهای اینجا رو به روز کنم... پس مینویسم که یادم بمونه که همه چی – تقریبن- به خوبی میگذره و من خوبم.
در عجبم، باد این همه ابر رو از کجا میاره که تمام روز توی آسمون چرخ بخورن، جمع شن و اون وقت تمام شب ببارن و فردا روز از نو و روزی از نو...
برای خودم: باورم نمیشد که هنوز کلمات، همین کلمات ساده، کنار هم جملههایی رو بسازن، این قدر تلخ و رنجآور... حالا که نوشتم، میبینم که خیلی هم حادثه عجیبی نیس، بارها پیش اومده بود، همیشه تلخ و بد... فقط از یادم رفته بود. این جا که سکوت، کلام غالبه و روزها به حرفهای محدود روزمره میگذرن، شنیدن جملههایی که مثل چاقو ببره و زخم کنه باید هم این طور سخت به نظر بیاد...