۷ تیر ۱۳۹۰

-471-

مفهوم زمان:

گاهی اوقات- باس اعتراف کنم، بیشتر اوقات- حس می‌کنم روی زمین ایستاده‌ام و زمین می‌چرخه و هی روز و هی شب می‌آد و می‌ره...اما گاهی اوقات، گیرم که خیلی کمتر، حس می‌کنم قدم که برمی‌دارم، زمین زیر پامو دارم می‌چرخونم، این که اغراق‌ه اما حس می‌کنم با زمین، دوتایی با هم حرکت می‌کنیم...

-469-

نه تنها با سی سالگی کنار اومده بودم، بلکه دوسش هم داشتم و هیچ فکرم به جای بدی نمی‌رفت تا این‌که این آقای شرکت بیمه، هزینه بیمه ماهیانه‌مو دو برابر کرد، می‌گم دو برابر یعنی 150 تا توی ماه! با این عنوان که بعد سی سالگی، خصوصا خانم‌ها در معرض بیماری‌های بیشتری هستن..!

پووف... پیر شدم رفت!


۳ تیر ۱۳۹۰

-467-

و سطر اول این بود:

حیات، غفلت رنگین یک دقیقه «حوا» ست.

سهراب سپهری

دلم شکست.

... می‌دونم، انصاف نیس که این جوری گاه به گاه، با همچین جمله‌ای اینجا رو به روز کنم... پس می‌نویسم که یادم بمونه که همه چی – تقریبن- به خوبی می‌گذره و من خوبم.

در عجبم، باد این همه ابر رو از کجا می‌اره که تمام روز توی آسمون چرخ بخورن، جمع شن و اون وقت تمام شب ببارن و فردا روز از نو و روزی از نو...

برای خودم: باورم نمی‌شد که هنوز کلمات، همین کلمات ساده، کنار هم جمله‌هایی رو بسازن، این قدر تلخ و رنج‌آور... حالا که نوشتم، می‌بینم که خیلی هم حادثه عجیبی نیس، بارها پیش اومده بود، همیشه تلخ و بد... فقط از یادم رفته بود. این جا که سکوت، کلام غالب‌ه و روزها به حرف‌های محدود روزمره می‌گذرن، شنیدن جمله‌هایی که مثل چاقو ببره و زخم کنه باید هم این طور سخت به نظر بیاد...

۲۵ خرداد ۱۳۹۰

-465-

امروز تولد امام علی‌یه. ماه گرفتگی هم هست. اسفند سال 67 تولد امام علی هم ماه گرفتگی بود، شبی که کاوه به دنیا اومد. گوشه پیشونی‌ش هم یه جای ماه گرفتگی هس.

تولد قمری‌ت مبارک مرد جوان.


۲۴ خرداد ۱۳۹۰

-463-

از سفر درسدن برگشتم و می‌دونم مزه خوب سفر و مهربونی میزبان عالی تا مدت‌ها توی دهنم می‌مونه. دخترک اینترنت رو محدود کرده بود و اوقات به گشت و گذار و "همش فارسی حرف زدن" گذشت... بماند که همون اینترنت محدود هم هر روز یه خبر شوم و شوکه‌کننده داشت...

رفیق میزبان بهم قلاب‌بافی هم یاد داد و یه گل، حاصل مسیر چهار ساعته برگشتم شد. عشق من به بافتن که چیز تازه‌ای نیس... تازه با خودم قرار گذاشتم تنبلی تلویزیون ندیدن رو کنار بگذارم و برای بهتر شدن یادگیری زبانم بشینم پای تلویزیون و اگه منم که حتمن بافتنم هم براهه...


۱۴ خرداد ۱۳۹۰

-461-


کیت امریکایی‌یه، تگزاس... غشق صخره‌نوردی و دوچرخه‌سواری... توی این چند ماه سفت و سخت چسبید به آلمانی یاد گرفتن، تا اونجایی که الان دوره رو ترک کرده و می‌خواد فوق آلمانی بخونه، (ترک دوره دلایلی دیگه‌ای داره که بماند)... آدم خاصی‌یه، تقریبن گیاه‌خواره و الکل اصلن نمی‌خوره، تلفن و کامپیوتر، اینترنت و فیس‌بوک هم نداره، می‌گه زندگی به ما اونقدر وقت نمی‌ده که بشینم پای فیس بوک! ... بچه‌ها می‌گن دیوونه‌س، اما من این طور فکر نمی‌کنم... توی دسامبر با دوچرخه رفته پراگ، هفت روز هفته هم می‌ره دیواره‌های دانشگاه صخره‌نوردی، که البته منم گاهی اوقات می‌رم. یه پسر ژاپنی هم هس، شوته. داره به من و شوته یاد می‌ده.... ای داد که شوته خوب پیش می‌ره و من همچنان چسبیدم به دیواره، دراز می‌کشه روی زمین و می‌گه: روجا، بازوها صاف! من اما همچنان چارچنگولی چسبیدم به دیواره، می‌گم: "بذار بیام پایین،خسته شدم..."، همون طور درازکش برام سنگ‌ریزه پرت می‌کنه و می‌گه قانون منو که می‌دونی، از نیمه راه پایین اومدن نداریم...

توی مهمونی رقصیدن‌مون رو دیده و عاشق بشکن زدن با دو دست شده- چی بهش می گن؟- گاهی اوقات تمرین می‌کنه که یاد بگیره اما خب مثل صخره‌نوردی منه اوضاعش! برای کیک بریدن با چاقو رفصیدم، دهنش باز موند و می‌گه: باورم نمی‌شه که رقص ممنوعه!... می‌گه دوس دارم بیام ایران، اما سخته، می‌رم ترکیه که نزدیک ایرانه، بلکه حال و هوای ایران دستم بیاد... می‌گه ایرانی‌ها از امریکایی‌ها بدشون می‌آد... می‌خندم و می‌گم نه، اصلن این طور نیس. باورش نمی‌شه...