۲۹ اردیبهشت ۱۳۹۲

-621-



این حالت رو دوس دارم که اینقدر از چیزی استفاده کنم تا خراب بشه... حس خوبی بهم می ده، مثلن شلواری که وسط روز کاری پاره بشه. نه فقط یه درز که وا بشه، بلکه یه جاش مثلن یه قسمت ازخود  پارچه در اثر استهلاک وا بره و بتونی ریش ریش شدنش رو ببینی.یا مثلن همین امروز که توی راه برگشت کفشم پکید.

هوای دیوانه و دل پذیر بهاری. ظهر چنان آفتاب و آسمون بی ابری بود که با خودم فکر کردم شاید بهتر بود صندل می پوشیدم و شب توی راه برگشت، بارون می بارید شر شر. یهو دیدم یه پام پر آب شد و در واقع یه جورایی داشتم کف زمین رو حس می کردم...


حس خوب. کفشی که پوشیده بودمش، این قدر تا که خراب شد.

۲۴ اردیبهشت ۱۳۹۲

-619-

برای تولدم، خودم رو به نون سیاه و زیتون، شراب سفید و دو کتاب مهمون کردم. ترجمه فارسی   
 « What I talk when I talk about running » رو خونده بودم. شکی نیس که خوب بود. اما انگلیسی اثر یه چیز دیگه س. همون دو صفحه اول یه جا از قول یه دونده ماراتن می گه:

"Pain is inevitable. Suffering is optional"

می خوام اینو یاد بگیرم. زندگی کردن رو باهاش یاد بگیرم. مثل جمله «این نیز بگذرد.» که تابلوشو زده بودیم جلوی در. همه می دیدنش اما خودم مدتها طول کشید یا یاد بگیرمش...

دومی یه کتاب دیگه س مال پل استر، من خیلی خاطرخواه استر نیستم اما این چشمم رو گرفت. در آستانه 64 سالگی از خودش می گه. والبته یه عکس پرتره تاثیر گذار هم روی جلدش داره. خب منم به شیوه خودم ظاهربینم. همون عکس و نیگا ه خیره ش، کافی بود که مشتاق شم واسه خوندن کتاب.

پسرها هم قراره برن سینما و منو هم مهمون کنن، یه فیلم بزن بزن، بکش بکش رو بشینم باهاشون تماشا کنم. اونم سه بعدی.

خلاصه توی یه روز دو سوم ابری، یه کم آفتابی بهار، توی اتاق خوابگاه خیابون فرانکن گوت، زمانی که لاله های قرمز جلوی در باز شدن و حلزون های عزیز دوس داشتی توی خیابون ولو شدن از خوشی بارون های بهاری و هیچ حواسشون نیس که یه درمیون زیر دست و پا و دوچرخه له می شن، سی و دو ساله شدم.