این
حالت رو دوس دارم که اینقدر از چیزی استفاده کنم تا خراب بشه... حس خوبی بهم می ده،
مثلن شلواری که وسط روز کاری پاره بشه. نه فقط یه درز که وا بشه، بلکه یه جاش مثلن
یه قسمت ازخود پارچه در اثر استهلاک وا بره
و بتونی ریش ریش شدنش رو ببینی.یا مثلن همین امروز که توی راه برگشت کفشم پکید.
هوای
دیوانه و دل پذیر بهاری. ظهر چنان آفتاب و آسمون بی ابری بود که با خودم فکر کردم شاید
بهتر بود صندل می پوشیدم و شب توی راه برگشت، بارون می بارید شر شر. یهو دیدم یه پام
پر آب شد و در واقع یه جورایی داشتم کف زمین رو حس می کردم...
حس
خوب. کفشی که پوشیده بودمش، این قدر تا که خراب شد.