۳۰ خرداد ۱۳۹۲

-625-


دیروز و امروز هوا رو باس می دیدی... توی سایه سی درجه بود. تا این جاش خوبه، اما نه وقتی که رطوبت هفتاد درصد باشه... هر بار که از خونه می ری بیرون، انگاری یکی با وزن صد کیلو می شینه روی سبنه ت...
این جا از سر خیابون که می رسه به سلف دانشگاه و تهش که نزدیک مرکز شهره... -چنین شهر فسقلی داریم!- خوابگاه های دانشجویی یه. الحق و والانصاف که قشنگ ترین « کوی» رو من این جا دیدم. مبنای مقایسه م فقط با ایران نیس... خیلی با صفاس. از اتاقاش و بالکن هاش گرفته، تا فواره و ها پیچک های به دیوارش... کمتر از یه سال، سه بار اسباب بکشی واسه خودت صاحب نظری می شی که منم.
اینه که شب یه روز سی و سه درجه، گیرم که وسط هفته باشه، جماعت دانشجو تا دو صبح بیرون توی خیابون دم اتاقشون گله گله نشستن و هیاهو می کنن.
من؟ من تلاش می کردم بخوابم... حلزونی هستم در آستانه دفاع و در حال پایان نامه نویسی... که بماند.

امروز هم قرار بود که هوا همین طور بمونه. اما عصری، ظرف ده دقیقه هوایی شد دیدنی! بارونی که توی هیچ فیلمی ندیده بودم و بعد تگرگ. دونه های درشتش قد یه حبه قند بودن. عین یه بچه بالا و پایین می پریدم و دونه های تگرگ رو به همکارام نشون می دادم. عالی .عالی...
بارون همین طور می بارید تا ده که بر می گشتم. سرد نبود، با همون لباس مناسب روز توی سایه 30 درجه، بر می گشتم و عجله یی هم نداشتم... وسط راه حتی صندل ها رو هم در اوردم. سر خوش.


پس زمینه این سرخوشی: شده شرمنده خودت باشی؟ بی پیر هیچ چاره یی نداره. شرمندگی شو می گم. الان واسه خاطر یه کاری شرمنده خودمم. کاری که در طول زمان ممکنه هیچ اهمیتی نداشته باشه. اما الان، این روز ها ولم نمی کنه... کلافه م کرده!

۲۵ خرداد ۱۳۹۲

-623-



امروز حسابی گریه کردم... بیشتر از غم، نه شادی.