۱ مهر ۱۳۹۲

-647-


این روز ها خسته م... خیلی خسته.

زندگی م پر از تغییرهای برزگ بوده. تغییر های برزگ خوب. توی شرکت غول پیکر کار می کنم و خواهم کرد، هنوز بعد 50 روز از درش که تو می رم یه خوشحالی زیر پوستم می دوه... می دونم باید خوشحال باشم و مفتخر.
 اما این همه تغییر! این همه کار که انجام دارم و همه کارایی که باید انجام بدم، برام سنگینه... فشارم می ده. یه جور تنهام که هیچ وقت نبودم... تقریبن هیچ کس کنارم نیس. هیچوقت این قدر بدون دیگران م نبودم.  
مثل یه گوشی که باتری ش در حال تموم شدنه، دارم بوق می زنم... از خستگی... کم زور شدم.


 ناشکر نیستم، فقط خیلی خسته م... 

۱۰ شهریور ۱۳۹۲

-645-


دکتر نوشته بود سونوگرافی. فقط چک‌آپ بود. گفته بود بد نیس بدونیم چرا این قدر هموگلوبین خونت کمه، شاید کیستی تشکیل شده باشه.
تنها رفتم. نشسته بودم توی سالن و خودم رو بسته بودم به آب، اگرچه ماه رمضون بود. یه آقای جوونی درد داشت و مشت می‌کوبید به دیوار، اون قدر محکم که لرزش دیوار رو حس کردم وقتی سرم رو تکیه داده بودم به دیوار. سالن شلوغ بود. وقتی جوونی و مریض نیستی باورت نمی‌شه این همه آدم درد دار وجود داشته باشن.
خانم منشی اول از همه ‌پرسید که دکتر آقاس، مشکلی نیس؟ یه مکثی کردم و نه گفتم. نشستم و قلپ قلپ آب می‌خوردم و آدم‌ها رو دید می‌زدم.
یه مرد پیری از اتاق سونو بیرون پرید و دوید طرف دستشویی، حتی زیپ و دکمه شلوارش باز بود و دولا شده بود از زور جیش. خانوم‌ها بیشتر با همراه بودن. بیشتر جوون و اغلب حامله گمونم. یکی اومد و بعد شنیدن این که دکتر مرده یه پچ پچی با شوهرش کرد و مرد نچ نچی کرد. خانومه برگشت و از خانوم منشی تشکری کرد و رفتن. یکی دیگه تنها بود. زنگ زده بود به شوهرش (؟) که: دکتر مرده چی کار کنم؟ نمی‌شنیدم شوهره چی می‌گه، ادامه داد: آخه مرخصی ساعتی گرفتم، حالا دوباره فردا باس برم گردن کج کنم.... یه خانوم مسنی اومد با دخترش لابد. دختر به محلی گفت: «دده دکتر آقا هسه... »سرشو تکون داد که اشکالی نداره.

***
از در اومدن تو. یه خانوم، یه آقا و یه پسر بچه هشت، نه ساله. مرد به شکل عجیبی ریزه میزه بود، شاید کمتر از پنجاه کیلو،  یه نقص بدنی داشت که صورتش و حرف زدنش طبیعی نبود، دست چپش هم از آرنج قفل بود، انگشت‌هاش انگار وسط نگه داشتن یه سیب، یا یه لیوان چایی خشک شده بودن. لباس فقیرانه‌یی تنش بود و شلوار با کمربند محکم شده بود که نیفته.
زن علی‌رغم لباس های ارزونش، مطابق روز پوشیده بود، مانتوی رنگی و از این ساپورت های رنگی (زشت!) که مثل جوراب تا نصف کف پا رو می پوشن. با یه کفش بی پاشنه عروسکی. دستی هم به صورتش برده بود و کم و بیش خوشگل بود.
سر زنده بود و گاه و بیگاه ماچ‌های پرسر و صدا از پسربچه می‌گرفت. شوهر براش جا باز کرد و با دست سالمش بفرما زد. رفت صندوق که پول رو حساب کنه. وقتی برگشت خانومه فرستادش آّب بخره، گفت که آب آب سردکن خوب نیس. مرد که رفت، زن شنید که دکتر مرده. برگشت به من: «همراه می شه برد تو؟» گفتم راستش نمی‌دونم.
شوهره اومد، به خانوم منشی گفتن: گفت که نه! اضافه کرد اما یه خانوم تو هس واسه کمک. این پا و اون پا کردن. مرده چیزی نمی‌گفت، بیشتر نگران نیگا می کرد. با خودم فکر کردم: «زنه همه چیزشه، تمام ثروتشه»

***
نوبتم شد، اتاق تاریک بود و دو تا مونیتور روشن بود. سایه یه زن و مرد پشت کامپیوتر دیده می شه. زنی با من اومد تو: «لباستو بده بالا، جوراب رو بکش پایین.» رفت.
دکتر اومد، ژل رو مالید به دستگاه. سردی ژل روی پوست قلقلکم داد. گفتم که سونوی مجاری ادرار هم می‌خوام. دوباره دستگاه رو مالید به پهلوهام. تاریک بود، صورتش رو نمی دیدم اما جوون بود، پرسید مال این جام؟ گفتم آره. گفت: عجیبه که لهجه (ن)دارم!، به مازندرانی گفتم: نه مال خود خود این جام. خیالتون تخت. خندیدیم.

***

بیرون که اومدم ندیدمشون، زن، مرد و پسر بچه رو.