۱۰ مهر ۱۳۸۸

-83-



نشسته‌ام پشت دار قالی خودم و می‌بافم... هر کسی هم که سر برسه و بگه: اوه چه عالی! منم می‌تونم امتحان کنم؟ می‌گم شاید یکی، دو گره! که بتونم بعدا بازش کنم... اخه خواب دست من فرق می‌کنه... پووه!
چه مرضی‌یه مرض بی‌تفاوت بودن. با این حساب آیا هرگز شیدایی سر به بیابون و کوه خواهد گذاشت؟ اصلن اگه کسی خواست شیدا باشه کجا بره؟ کجا بره از پشت این مانیتور تا فریاد بزنه که صداش بپیچه... بپیچه... بپیچه...


بانو برای خونه یادگاری گذاشته و من گفتم: "نمی‌خوام، دیگه این خونه رو دوس ندارم!" گل‌ها جوونه می‌زنند و من می‌بینم چقدر اشتباه کردم و چقدر دلم پر می‌کشه برای جوونه‌ها... شاید بلد نبودم بلد نبودم بگم:" نبودنت رو دوس ندارم، عادت ندارم!" مثل حرفی که باید به کسی بزنم که دروغی به من گفته... دو روزه می‌چرخونمش اما نمی‌گم، نمی‌گم که بی‌تفاوت باشم چون بی تفاوته!!! در کل چه اهمیتی داره! اه. اه. اه... حتمی اهمیت داره که زخم می‌زنه...هی زخم می‌زنه... مثل زخمای کودکی... زخم می‌زنه...

لابد اسم نوشته رو هم باید گذاشت: چپ دست‌ها بخوانند... که خواب دستمون فرق نکنه...


هیچ نظری موجود نیست: