لابد این روزها که هنوز آفتاب هست و نرم نرمک میتابه، از سرکوچه تا ته کوچه که برای خودت راه میری، اینو گوش میکنی و فکر میکنی مهر بود... بله مهر بود و کم کم جسارت اینو پیدا میکنی که بلند فکر کنی: مبادا که دیگه عاشق نشم!
"نترس دخترجان! "پیرمرد گفت، به من که به گودال عمیقی که برای فاضلاب توی کوچه کندن، نیگا میکردم. لبخند میزنم و میگم:"نمیترسم". اما میترسم.
دختره توی ماشین بیهوا، میون انبوه ماشینهای ایستاده پشت چراغ قرمز، خم شد و چونه مرد رو بوسید... مرد تعجب کرد، مثل من که از پنجره اتوبوس نگاهم رفته بود توی ماشین اونا. و لبخند زد.
شاد بودم، زندگی قشنگ نیس، خیلی واقعیتر از اونیه که روجا تحمل و توانایی دوست داشتنش رو داشته باشه، اما از طرفی چارهای هم نیس...
انار و انار و انار... مرد انبه فروش بساط انبه رو جمع کرده و پشت وانتش انار کپه کرده...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر