۱۲ آبان ۱۳۸۸

-113-


توی مطب، زیر دست دکتر خوابیده‌ام، دست‌هام رو به هم پیچ می‌دم و پاهامو. دکتر می‌پرسه: "درد داری؟" می‌گم نچ! البته اگه بشه اسمشو گفتن گذاشت. دو تا استوانه استریل سفت سفید توی لب بالایی‌ام جاسازی شده و آمپول بی‌حسی داره کم‌کم عمل می‌کنه. دکتر می‌خنده و می‌گه:" آره.. گفته بودی از آمپول نمی‌ترسی... اما مته!!" جمله منو تکرار می‌کنه: "مته بیشتر... زندگی کمتر!" لبخند می‌زنه... لبخند می‌زنم.

چه هیولایی‌ام، لابد. با این دو تا دندون سفید گرازی و آمپول بی‌حسی که حس شاخ درآوردن رو بهم می‌ده، عین کرگدن! بی‌چاره دکتر، با این لبخند هیولایی من. اما دکتر سرگرم کاره. از توی شیشه عینکش، میون قطره‌های– جمع‌اش می‌شه قطرات که البته من این کلمه رو دوس ندارم- آب، می‌بینمش! مته رو می‌گم و زبونم که هی می‌جنبه! که مثلن نجنبه!

بالاخره امروز تونستم، قبل از اینکه دکتر سوراخ‌ها رو پر کنه، همون موقع که مشغول قاطی کردن مواد بود، یواشکی نوک زبونمو زدم به اون فضای خالی... چه حس عجیبی داشت. اما همه چی حس غریبی داره، واسه من که امروز یه زن-گراز–کرگدم.

پول همراهم نیست و می‌زنم بیرون تا از عابر بانک توی پاساژ پول بگیرم و بیام بالا! جواب اس‌ام اس‌رو می‌دم و با خودم تکرار می‌کنم: پر رو! منظورم به طرف توی تلفنه. اما اینو نمی‌نویسم. لابد اینم یه جور تعارفه. هان؟ موقع برگشت دوباره، بی‌خیال می‌شم. هم بی‌خیال آدم اون‌ور تلفن و هم آسانسور که سال به دوازده ماه خرابه- تلفن خونه زنگ خورد... ه م م م کجا بودم؟... اهان-

لعنت به این ساختمون که نمی‌دونم شکلW ساخته شده یا g یا چه کوفتی، که من همش تویی پله‌هاش گم می‌شم و هی می‌رسم به زیرزمین بتنی‌ش و یه لحظه گیر می‌افتم و همون یه لحظه دختر بچه کوچیکی می‌شم که می‌ترسه. می‌ترسه همه برن و درهارو قفل کنن و اون وقت من بمونم با انبوه کیسه‌های زباله جمع شده ساختمون، سرگردون توی پله‌های بتنی، درحالی‌که جیش دارم، هی دور خودم بچرخم و راه خروج رو پیدا نکنم. پشت همین دیوار، میدون ولی‌عصره. میدونی که همیشه خدا جریانی درش جاری‌یه– حالا بماند چه جریان‌هایی- بعد کنار همین کیسه‌های سیاه، ناامید خوابم ببره و مثل بچگی‌ که البته اون‌قدرها هم بچه نبودم، توی خواب، خواب می‌دیدم توی دستشویی‌ام و بعد هم جریان گرم جیش....

ای وای نه! یه لحظه فکر کردن تموم می‌شه، جون می‌گیرم، بزرگ می‌شم و بالاخره راه خروج رو پیدا می‌کنم.
چه بارونی گرفت!... می‌پرم توی اتوبوس و بعد هم واسه تاکسی می‌ایستم. دندون‌های گرازی‌رو دکتر برداشته حالا فقط یه شاخ کرگدنی دارم. یه ماشین که نمی‌دونم اسمش چیه وای می‌ایسته و آقای جوون یه لبخند نثارم می‌کنه که بیا بالا! روی دماغم، البته نه! شاخم، یه قطره آب میون افتادن و نیفتادن نوسان می‌کنه! با خودم می‌‌گم تو آدمی، من کرگدنم، نمی‌شه که! یارو لبخندیه می‌ره و من باز فرصت آشنایی تو همچین فرصتی رو از دست دادم، می‌گم بی خیال، شاید یه بار دیگه که سیلاب بود، من آدم بودم و آقاهه هم آدم بود. بارونای خدا که تموم نمی‌شه!

رسیدم خونه، اثر آمپوله داره می‌ره و شاخم کم کم آب می‌ره! حالا فقط گزوگز دندون درده مونده و دوتا زخم سطحی توی دهن، جای اون دندونای استریل سفید سفت. چرا نمی‌رم سر درسم؟ هان؟!

هیچ نظری موجود نیست: