برداشته مانتوی سبز پوشیده و اد رفته هفت تیر!!! ترسیده زنگ زده به من... گفتم بیا خونه ما عوض کن با هم میریم. اومده میگه چه خوشگل شدی... میخندم و میگم به هرحال آیندگان باید بدونن که ما شیک و پیک و تر و تمیز میرفتیم تظاهرات. فقط امیدوارم خیلی از نزدیک عکس نگیرن این سیبیل مغولیهای من پیدا باشه! لودگی میکنم که اضطراب مون رو بپوشونم. اینو همه میدونیم.
خلاصه راه افتادیم. توی تاکسی به دخترا میگم مبادا شور حسینی بگیرتتون. اگه از هم جدا شدیم هرکی خودشو برسونه جای امن، وقت نذارین واسه پیدا کردن اون یکی. راننده از اون آدمای " هیچی نمیشه بابا، اینا خیلی عوضیان" بود. از میدون فلسطین، طالقانی پر بود از مامور و شخصی و اتوبوس و درنهایت هم اگه جایی بود از آدما... که توی دستههای کوچیک 10-15 نفری بودن. ما تا سفارت رفتیم و برگشتیم. میتونم مطمئن بگم حتی یه جا یه جمع منسجم نبود همه داشتن عکس یادگاری میگرفتن. هرجا می رفتیم یکی میگفت خانوم میرین کنار ما یه عکس بگیریم... بیشتر شبیه یه کارناوال خوشگذرونی مجاز اسلامی بود. پسرهای نوجوون رو که میشناسین یکی میگفت مرگ بر امریکا اون یکی جواب میداد مرگ بر پرسپولیس و...
یه جا چندتا سرباز با یه پرچم خیلی خیلی بزرگ میرفتن. خواستم عکس بگیرم، آقاهه گاردیه خیلی مودبانه نذاشت. گفتم آخه جمعیت زیاده تحت تاثیر قرار گرفتم... بازم مودبانه گفت برو رد کارت!
خودیها هم که مثل ما قدم میزدن یا میگفتن بریم یه جای دیگه! دو سه تا از بچههای قدیمی دانشگاه رو هم دیدیم.
هرچی باشه تو فضای امنی تظاهرات می کنن... راحت! یکی دو جا هم مرگ بر موسوی و مرگ بر منافق گفتن، اما کلن بیجون بیحس و حال. نارنگی درآوردیم و شروع کردیم به خوردن. تمام راه با بچه ها حرف میزدیم و بررسی میکردیم.
بر گشتیم سر طالقانی. اتوبوس نبود. پیاده راه افتادیم طرف ولیعصر که دیدیم از سر میدون میزنن! جماعت میدویدند سمت پایین. دو سه تا خونین و مالین دیدیم و بعد پریدیم توی کوچه. صدای شعار مرگ بر دیکتاتور میاومد. یه گاردی هم همینطوری الکی تق زد توی گوش یه آقای میانسال! میگم الکی، آخه مثلن همه عابر بودیم، کسی کاری نمیکرد.
بالای میدون فرصتی شد، جماعت شعار دادن و راه افتادن. دخترک انگشتمو که سفتتر فشار میده میفهمم میترسه... منم میترسم، اما نشون نمیدم میام وسط و دستامو می ذارم دوره شونه بچهها و جدا از جمعیت، نزدیک در روها راه میریم. دوباره جمعیت رو دیدیم که فرار می کنن. پردیم توی یه کوچه. زیر پامون اشکاور زدن ظاهرن اون سر کوچه هم بودن. یه خونه درش باز بود پریدم توش. دخترا رو گم کردم. کمی گریه کردیم و عق زدیم و سیگار دود کردیم. بعد زدیم بیرون!... زرتشت به سمت بالا، جماعتی باز فرار میکردن که یکی از دخترا رو پیدا کردم. اونم پریده بود توی یه خونه. رسیدیم دم خونه، سومیمون زنگ زد که دربست گرفته و داره میرسه شرکت.
پینوشت: راستی این آقایون رو با چی تغذیه میکنن؟ یکی رو دیدیم قد یه غول! اینقده ترسناک بود که نگو! اصلن دیو!
۱ نظر:
رجا اماناز دستت، غول يا ديو، ماهيتشون فرقي نمي كنه
ارسال یک نظر