یه روایت دیگه از 13 آبان 1388
"...چهارشنبهای بچهها رو گم کردم داشتم پیاده و تنها کنار اتوبان بر میگشتم، یه خانومه نشسته بود کنار اتوبان داشت گریه میکرد. نشستم کنارش. گفتم چی شده؟ گریهش شد هق هق...که برای شماها نگرانم چرا دارند باهاتون اینجوری میکنند و دیگه نتونست حرف بزنه.
انگاری تموم بیپناهی خانومه با من همراه شده از اون روز..."
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر