خب طلسم شكسته شد و من رفتم كوه! كلي فكر كردم تا اينكه ديشب يادم اومد آخرين كوهي كه در واقع "نرفتم" قلعه ماران بود، مدتها پيش!
در مقابل قلعه ماران كه كوه خيلي خيلي خوشگلي بود و حسرتش موند به دلم، ورجين جز زشتترينها بود... فكرشو بكن تابستون بري ورجين كه برف هم نداشته باشه، نه آبي نه علفي، نه كوهپايه قشنگي... اما زياد هم نبايد اغراق كرد، برف خوبي داشت و باد " از جا كني" كه اولش خيلي خيلي چسبيد. يه عالمه بز كوهي هم ديديم. حالا همراهي با بچهها، خستگي و حس خوب كوه رفتن بعد مدتها، بماند.
دخترك يهو پيشنهادشو داد و منم قبول كردم. البته اين "قبول كردن" داستان داره. فقط و فقط چون من تنبلم، ار لحظه قبول كردن شروع ميكنم به بهونه تراشيدن تا لحظه آخر! "حالم بده، مريضم، به نظرت سخت نيس واسه من؟..." بانو جانم كه بود، اولش يه بار توضيح ميداد كه "به اين دليل و به اين دليل ميتوني و بيا" بعدش هر بار كه يه بهونهاي ميگرفتم سكوت ميكرد و يه نيگاهي توي اين مايهها كه" پاشو راه بيفت"، اما گمونم مغز وجو رو خوردم تا برم بيام!:)