۲۹ فروردین ۱۳۸۹

-223-

نمايش "به خاطر يك مشت روبل" هيجاني برام نداشت. راستش من دوس دارم يه كار اوج و فرود داشته باشه، نه اين‌كه روي يك خط با كمترين نوسان حركت كنه... چرا به نظرم اين نمايش مثل روخواني بي‌رمق يه كتاب اومد، كش‌دار و بدون هيجان؟

داستان "عطسه" اون قدر كشش داشت كه از سال‌ها پيش كه خوندمش توي ذهنم بمونه، اما آيا همون تاثير رو واسه تماشاچي كه دفعه اول توي اين تياتر مي‌ديدتش، داشت؟... گمون نكنم.

اما يه قسمت رو دوس داشتم... " جوليا، معلم سرخونه". اگرچه مرد خوب بازي مي‌كرد و من در حال حرص خوردن دم گرفته بودم :"حيوون حيوون..." (آقاي موفرفري بايد ببخشه :) ) "جوليا" بهتر بود... ديالوگ زيادي نگفت، اما حس خوبي از استيصال و ترس رو منتقل مي‌كرد.

۴ نظر:

منفی گفت...

یه پیشنهاد:چرخدنده ها امیر احمدی آریان...جهان تازه داستان نشر چشمه
رو اگه نخوندی، بخون...یه اتفاق تازست...

... گفت...

امتحان مي كنم... مرسي بابت پيشنهاد. كجايي راستي؟ از دوستت چه خبر؟ ببينيمتون...

منفی گفت...

هستیم...منتظر جواب امتحان...نیمام خوبه...

... گفت...

اميدوارم يه سور بيفتيم:)