پاهام روي زمين سفت نميشن... انگار مال اينجا نيستم، اما مسخرهس، من هميشه به خاك نزديكتر بودم. رسيدم خونه... تنهام، گمونم اگه اين تنهاييهاي گاه و بيگاه رو نداشتم ميمردم... بعد جمع و جور كردن خرت و پرتهاي هميشگي و شستن چندتا ليوان و چند تا تلفن و احوالپرسي، ميخزم توي رختخواب... كتاب رو باز ميكنم... "احتمالن گم شدهام" كتاب خوبييه. ميدوني كتابها اگه خوب باشن به آرومي دورت يه حباب تشكيل ميدن يه ابر گرم و نرم و خوردني... آروم آروم گرم ميشي و يادت ميره كجايي، البته اگه تلفنها بذاره!!!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر