۱۲ اردیبهشت ۱۳۸۹

-233-


اگه به حساب كتاب من باشه، كه براي خودش "مدتي‌"يه اينجا ننوشتم... بگذار به حساب آشفتگي و آب و هواي متغير بهار... براي خودم مي‌چرخم و به طرز وحشتناكي هيچ كاري رو تموم نمي‌كنم، كتاب‌هاي نيمه‌كاره... فيلم‌هايي كه امروز مي‌بينم و فردا يادم نيس چي بوده... ماجراي دوربين و لب تاب خريدنم رو بگو، عين شكلات كشي كش اومده...

اردي‌بهشت هم شده ماه مهموني رفتن، هي همه تولد دارن و ما هي مي‌ريم جماعت رو سورپرايز مي‌كنيم....خونه ما پاركينگ نداره، روجي از يه خونه توي كوچه هفتم (روبروي كوچه ما) پاركينگ اجاره كرده، دست كم دوبار توي هفته چيتان فيتان با مانتو و دامن و موهاي ميزان‌پلي و چي و چي... راه مي‌افتيم توي كوچه روبرو و شب ساعت دوازده، يك هرهركنان از كوچه مي‌آيم بيرون... اين ميوه‌فروشي سر كوچه هم كه خواب نداره. چقدر با هم راجع به "فكرهايي كه مي‌كنه" خيال‌پردازي مي‌كنيم و مي‌خنديم...

و اما كار... قرار شد غر نزنم، بي‌خيال!

طاهور گفت: روجا يه وقتايي آدم تو زندگي‌ش دل‌ش مي‌خواد يه تغييري ايجاد كنه، خونه‌شو عوض مي‌كنه، سفر مي‌ره، با يه‌سري آدم جديد مراوده مي‌كنه يا حتي واسه آشپزخونه يه چيز نو بخره...

ادامه داد:... دلم مي‌خواد همه چيزمو عوض كنم. همه چيز.

۱ نظر:

... گفت...

از نوشته تيكه پاره ام معلومه كه چه حالي ام :)