۱۵ تیر ۱۳۸۹

-277-


آدمي مثل من بايد راه بره، بره و بره و براي خودش داستان ببافه و حرف بزنه، نمايشنامه‌هاي خيالي رو تك‌نفره بازي كنه.... خونه جديد اين امكان رو داره و فرصت خوب اتوبوس سواري. البته اگه تنبلي نكنم و دير پانشم يا نرم با همكار محترم هماهنگي كنم كه روزا از يه جايي به بعد باهاش برم...

خونه جديد! هم‌م‌م... پنجره‌اي داره كه اول از همه منو ياد facing windows انداخت با اين تفاوت كه اون‌وره پنجره آپارتمان لوكس يه آقاي خوشتيپ با عينك كائوچويي نيس... بلكه خونه‌هاي قديمي همسايه‌هاس و تراس‌هاي پشتي‌شون، همون‌جايي كه وسايل اضافي‌شون رو مي‌ذارن، خانوم خونه گاه‌گداري با لباس خونه در حاليكه‌ زير چشمي مي‌پاد كه كسي چش‌چروني نكنه مي‌اد رخت پهن مي‌كنه، به گلي آب‌مي‌ده يا از دبه‌ي ترشي ور مي‌داره... و چقدر من عاشق اين صحنه‌هام!

به بهانه رخت پهن كردن مي‌رم روي تراس، مي‌دوني من آدمي‌م كه ديدن از لباس‌هاي رنگي شسته شده روي بند فلزي لذت مي‌بره. راستش يه جوري شادم مي‌كنه! "بهانه‌هاي كوچك خوشبختي"...

اين طرف‌ها بقالي پيدا كردن مثل كشف يه قاره جديده! اما تا دلت بخواد طلا فروشي ريخته! اما ايران‌شهر خيابون زنده‌تري‌يه به نسبت... يه نونوايي توش كشف كردم و حتي يه كافه كه تراسش رو به خيابونه... اگرچه من كافه‌نشين نيستم، هيچ‌وقت نبودم، خيلي چيزا رو بيشتر ترجيح مي‌دم....

كجاي كار بودم؟ هان! تپ وتپ برنامه‌هام داره كنسل مي‌شه و سفارت هم همچنان منو توي هوا نگهداشته... گاهي وقت‌ها كه خوبم و راه مي‌رم فكر مي‌كنم حتي اگه نشه، هيچي نمي‌شه... گاهي وقت‌ها فكر مي‌كنم روجا‌ اگه بشه چي؟... خلاصه كه فلسفه" بالاخره يي طوري مي‌شه" توي زندگي‌م حاكمه...

بچه‌ها هفته بعد راه مي‌افتن و من تشنه‌م تشنه‌م واسه تفليس... بايد ديد چي پيش‌ مي‌آد...



هیچ نظری موجود نیست: