۲۲ تیر ۱۳۸۹

-283-


خيال‌بافي‌هام دوباره برگشته... شب‌ها دو تا شمع مي‌ذارم توي جاشمعي كه مجسمه فلزي زني‌يه كه نور حمل مي‌كنه، و به لرزش سايه‌هايي كه به خاطر باد كولر ايجاد مي‌شه نگاه مي‌كنم و بعد با هر كدوم از پرنده‌هاي لرزون مي‌پرم...

لختي و كرختي توي تنم مي‌شينه... چرا نمي‌شه لذت رو توصيف كرد؟ چرا من نمي‌تونم؟

...مي‌دوني يه لحظه‌اي هست، همون لحظه تن‌ت آروم گرفته و پلك‌هات مي‌خواد روي هم بيفته و هيچ‌چي توي ذهنت نيس، هيچي... .


هیچ نظری موجود نیست: