اين روزها حواس درست و حسابي كه برام نمونده...
همينطور با چشمايي كه دودو ميزد و انگار فقط ميخواستند بدون وجدان درد از وسط "هيچ كاري" بگذرن و به خيال خودشون "يه كاري" كنن، برف و سمفوني ابري رو خوندم... الحق كه ظلمي بود واسه اين كتاب، اين شد كه اصلن از كيفم درش نياوردم... و صبحها توي اتوبوس ميخونمش... - لابد گفتم كه قسمتي از مسيرم دوباره اتوبوسي شده :)-
ترسناك نوشته، اما دوسش دارم... تا حالا سه تاي اولش رو دوباره خوندم... كتاب خوبييه ...
راستي خونه جديد كتابخونه نداره و كتابهاي نازنينم توي جعبههاي موز بستهبندي شدن (فعلن) و گوشه ديوار موندن.
ميبيني آدم به چييا دل ميبنده؟ اينجوريه ديگه...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر