۲۷ تیر ۱۳۸۹

-287-


اين روزها حواس درست و حسابي كه برام نمونده...


همينطور با چشمايي كه دودو مي‌زد و انگار فقط مي‌خواستند بدون وجدان درد از وسط "هيچ كاري" بگذرن و به خيال خودشون "يه كاري" كنن، برف و سمفوني ابري رو خوندم... الحق كه ظلمي بود واسه اين كتاب، اين شد كه اصلن از كيفم درش نياوردم... و صبح‌ها توي اتوبوس مي‌خونمش... - لابد گفتم كه قسمتي از مسيرم دوباره اتوبوسي شده :)-

ترسناك نوشته، اما دوسش دارم... تا حالا سه تاي اولش رو دوباره خوندم... كتاب خوبي‌يه ...

راستي خونه جديد كتاب‌خونه نداره و كتاب‌هاي نازنين‌م توي جعبه‌هاي موز بسته‌بندي شدن (فعلن) و گوشه ‌ديوار موندن.

مي‌بيني آدم به چي‌يا دل‌ مي‌بنده؟ اين‌جوريه ديگه...



هیچ نظری موجود نیست: