۱۱ دی ۱۳۸۹

-383-

این فرنگ اومدن یه وجه دیگه هم داره... قضیه اینه که از وقتی من اینجام تقریبا تمام زندگی‌م داره مانیتور می‌شه... لغت مانیتور رو به کار می‌برم چون واقعن همینه... من سال‌ها دور از خانواده زندگی کردم. خیلی از روابط فامیلی که قبولشون نداشتم رو گذاشتم کنار... من منتقد نسبت‌های فامیلی نیستم، فامیل بد مثل فامیل خوب یه احتماله... خب کاریش هم نمی‌شه کرد... دوری باعث شد خیلی خاطرات بد گذشته کم رنگ بشن... (این بحث‌ها بماند).

اما حالا سر قضیه خارج رفتن!! شدم خبر تیتر درشت کل فامیل! یکی از فامیل‌ها که خودم سال‌هاست ندیدمشون، توی تلفن سراغ منو می‌گیره، مامان می‌گه: بی‌خبر نیستیم... خوبه... "می‌گه اره عکساشو توی فیس بوک "م" (دخترش) می‌بینم..."!!!

یا کسی منو add می‌کنه و وقتی می‌پرسم: ببخشید من شما رو می‌شناسم؟ می‌گه نه من همکار مثلن خواهرتون هستم...!!! این نشون می‌ده بخش عمده‌ای از خوانندگان اندک، اینجا افرادی‌ان که یا نسبت نسبی با من دارن یا یه نسبت سببی با اعضای خانواده‌م.

خب من با اینا مشکلی ندارم یعنی تا حال مشکلی نداشتم... برای خودم هم عجیبه که چرا؟ نمی‌گم خودمو سانسور نمی‌کنم اما تاحالا پیش نیومده اینجا ننویسم چون ممکنه یکی از فک و فامیل اینجا رو بخونه... نمی دونم به خاظر سن‌ه یا چی... دیگه دنبال کل کل و یا پرده پوشی‌های چنین و چنان نیستم.

می‌دونم اگه دو روز با مامان باشم، اون احتمالن اعلام می‌کنه که خیلی از روش‌های اجرایی زندگی منو قبول نداره... از ازدواج نکردن و تنها زندگی کردن گرفته تا بحث‌های اعتقادی و چه و چه ... مساله این نیس که من معتقد باشم که کارام درسته!!! نه. خیلی وقت‌ها هم واسه کارایی که جز خودم کسی باعث و بانی‌ش نبوده با صورت خوردم توی دیوار...

اما می‌خوام اینو بگم: شرمندگی و درد یه اشتباه یا یه کار بد پیش خودم خیلی خیلی بیشتر از اونی بوده که مثلن فکر کنم حالا فلان کس توی فامیل و یا حتی خانواده‌م چی فکر می‌کنه... حالا این وقتی‌یه که یه اشتباه می‌کنی، خیلی وقت‌ها اشتباهی هم نمی‌کنی، اما خودتو می‌اندازی توی این تور که "مردم چی می‌گن؟" چون ما آبرو داریم، بایست جوری به نظر بیایم که دیگرون فکر می کنن...

همه حرف منم اینه... بابا اینقدر نگران حرف و فکر دیگرون، فامیل، در و همسایه نباشین... به خدا اگه نبودیم یا کمتر بودیم زندگی ما، زندگی اونا... زندگی همه بهتر بود...

و حرف اخر این که: بابا از من بادکنک نسازین، سرجدتون نسازین... که فلانی اله بوده بله بوده... تیزهوشان می‌رفته‌،تهران خونده، فوق لیسانس داره، کار کرده، خارج رفته... پس باس چنین باشه چنون باشه... آخه یه نیگاهی به اسم وبلاگ من بکنین! من همیشه از این بازی‌ها بدم می اومده، اصلن از "بازی" بدم می‌اومده...

من خیلی چیزا ندارم... یا نخواستم، یا نتونستم، یا از دست دادم، مثل همه آدم‌های دیگه...

واسه به بخشی‌ش تلاش می‌کنم که داشته باشم، یه بخشی‌ش برام مهم نبوده که داشته باشم، یه بخشی‌ش منو پیش خودم شرمنده می‌کنه که چرا مثلن از دستش دادم؟

اما خجالت نمی‌کشم از اینی که الان هستم...

هیچ نظری موجود نیست: