دلم نوشتن میخواد و بیپروایی؟ من آدم نترسی بودم؟ نه گمون نکنم، گراف زندگی منو اگه رسم کنی ادمی منطقی میبینی همیشه سعی کرده معقول و منطقی باشه، نه که دست خودش باشهها! نه این رفتار از یه نمیدونم کجایی اومده و نشسته توی بودنم... دیدین بچههایی که خاله و عموهای رهگذر به مامانش میگن: "چه بچهای! ماشااله چندسالی از سنش بزرگتره!" من به این میگم درد... بچهای که بزرگه نه تنها خوب نیس، درد هم داره... بنجامین باتن یادت هس؟
تقصیر کی بوده و چرا چنینه مسالهم نیس... دلم برای بچههای بزرگ میگیره و اگه خودم یه دونه- شایدم دو تا – داشته باشم نمیخوام بزرگ باشه... درست اندازه خودش، نه کم و نه زیاد.
اما اوضاغ به این بدی هم نبوده همیشه، یه جاهای نمودار ماکزیمم و مینیممهای غیرقابل انتظار داشته، کاری کردم عجیب و غریب و همونقدر هم غیرمنطقی... احساساتی و بچهگانه... از من بپرسی مینیممهاش هم برام پیروزییه... زمان میگذره و سیر طبیعی محتاط، عاقل و ترسوتر شدن رو میبینم...
چند روز پیش دلم تن میخواست و هماغوشی... پیشتر دوستی از تنهاییش میگفت و نیازش به یه همدم و همصحبت... حرف میزدیم و من گاهی به خنده و شوخی گاهی جدی، حرف میزدم و گوش میکردم، اخ که حرف زدن و گوش دادن جز لذتهای نابه... از من میشنوی هی بشینین باهم حرف بزنین و به هم گوش بدین... و بذارین هزارتا درد و مرض ازمون دور بشه... مرضهای عجیب و غریب دنیای مدرن... میفهمی دارم سعی میکنم بنویسم... مینویسم... کلمات رو بیرون میکشم تا گیر نکنن توی نمیدونم کجای وجودم... البته گمان نکنی از وقتی اومدم اینجا به حرف زدن فکر میکنم... شاید بیشتر شده باشه... اما خب خونه هم که بودم دلم میگرفت از حرف نزدن ادمها... کابوس زن و مردی که با هم میخوابن، اما حرف نمیزنن... این زوج پیر نیستن و مدتها از ازدواج شون نگذشته، نه! جوونن... با هم هستن اما بدون حرف، زندگی صامت!
برگشتم نوشتهام رو دوباره میخونم... میبینم چه زیرکانه و سریع از "دلم تن میخواست" گذشتم، حتی به فکرم زد جمله رو بردارم، بسکه اون وسط تنها و نامربوط میاومد... حقیقت اینه که کلمه بیشتری برای توصیفش نداشتم... ناتوان در پروروندنش و شرح دادنش...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر