۲۱ بهمن ۱۳۸۹

-409-

... مثلن من از ارتفاع می ترسم.

اما گاهی وقت‌ها از پسش بر نمی‌ام، نقش نمی‌خونه باهام، اما در من حرصی هس که تمومی نداره بعد می‌شه مثل خوره... اون ادمی هم که از اولش باعث شد تا نقش رو بازی کنم می‌شه مثل دیو... خودش خبر نداره که از نظر من پیروز شده... از جنگی خبر نداره بی‌نوا... اما اون پیروز شده و من مغلوب... همین کافیه... چشامو ریز می‌کنم و اروم نفس می‌کشم. تا یه اتفاقی بیفته... یه اتفاق برای ادم بی‌خبر... بعد نیم‌چه دیو وجودم آه می‌کشه از لذت... هیشکی خبر نداره و هیچ وقت هم کسی خبردار نمی‌شه... نیم‌چه دیو نیم‌چه انسان، تمام بازیگر به زندگی‌م ادامه می‌دم...

اما یه جاهایی...

...مثلن من از ارتفاع می‌ترسم. منظورم هر ارتفاعی که زیر پام معلوم باشه... بدترینش پله‌ اضطراری ساختموناس، وقتی داری پایین می‌ای و زیر پات معلوم‌ه... اون وقت به جور دیگه‌م... تو استخونای زانوهام، اون وسطش یه چیزی قل‌قل می‌کنه و تنم تیر می‌کشه... نمی‌دونم چی‌ام اما هرچی هس، خود خودمم...

هیچ نظری موجود نیست: