۱۶ اسفند ۱۳۸۹

-425-

هی می‌نویسم و هی نیمه کاره می‌مونه... خنده داره... امروز یه چیزی نوشتم در ستایش مرگ زودرس خود آگاه... بهش می‌گن خودکشی... اما نخواستم که از خودکشی اسم ببرم، می‌خواستم بگم چقدر مردن خوبه، نه از ناخوشی، نه از فقر، نه برای فرار... بلکه به انتخاب آگاهانه، وقت سرخوشی... نوشتم و نوشتم... اما گذاشتم بمونه اون گوشه... بوی یه جور روشن‌فکری افسرده می‌داد که قصد من نبود، قصد من ستایش زیبایی و ابهت مرگی خودخواسته بود... اما امشب زنی رو بغل کردم که گفت می‌خواد خودشو بکشه واسه خاطر خسته گی، فقر و سختی ها... گفت شوهرش اینکار رو کرده سال ها پیش، دخترش بیمارستان روانی بوده.... اون سال هاس داره می جنگه... خسته س... می خواد راحت شه... من که زبون بلد نبودم برای همچین صحبتایی... فقط بلد بودم بغل ش کنم... تو که می دونی من ادم بغل کردن نیستم... اما چاره ای نبود...

این جور مرگ، از خستگی از رنج... قشنگی نداره، ستایش نداره...

تلخی م رو ببخش...

هیچ نظری موجود نیست: