چقدر سخته دل گرفته بودن، اینجا... وقتی روزها بلند و شفاف و پر از رنگن ... وقتی آسمون صافه، وقتی صدای پرندهها میآد، وقتی یه عالمه درخت و گل توی دورنمای چشماته... وقتی شبها فستیوال ستارههاس از پنجره اتاق...
شب خوابیدم و دل گرفتن رو انداختم به فردا... حواسم نبود که خیلی زود فرداس... حواسم نبود که دل گرفتن مثل کارهای دیگه نیس که وقتی بندازیش عفب، خیالیش نباشه، زود میاد سراغت، گیرم که یادت نباشه... اون کارشو بلده...
زنگ زدم خونه برای تبریک روز مادر... کسی خونه نبود، تلفن رفت روی پیغامگیر... صدای خودم بود با خنده: "سلام، ما خونه نیستیم، پیغام بگذارین... " برای صدای خودم پیغام گذاشتم.
خیلی وقت بود که خجالت میکشیدم، از خودم. که گریه کنم، یه قرار نگفته، ننوشته بود که: "قوی باش، گریه نکن، نباس گریه کنی.." اما ادمی مثل من، جیره گریه داره، گریه نکنه سهم گریهش جمع میشه قلنبه میشه، بعد به مدت یه قلنبگی دردناک میمونه که اشکی هم از توش در نمیاد... با خودم میگم:" نذار به حساب دوری و فرنگ... بذار به حساب یکی از اون روزهای دل تنگی معمولی گاه به گاه تهران، که هیچ کلامی چارهش نبود، فقط گریه بود و بعد انگار بیحساب میشدی با خودت..."
هور هور گریه می کنم...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر