۱۴ تیر ۱۳۹۰

-473-

سه روز گذشته همه به بیمارستان و پرستاری و خون و دیدن انواغ بخیه در ناحیه سر و گردن گذشته... داستان از این قراره که بچه‌ها برای بازی فوتبال بین دانشگاهی راهی مونیخ شدند و میون یکی از بازی‌ها دفاع خودی که پسر دوس داشتنی روس/آلمانی باشه باتمام قوا برای دفع توپ هجوم می‌آره، که با کمی اختلاف ضربه نه به توپ، بلکه به صورت دروازه‌بان ایرانی که هم‌دانشگاهی سابق هم هس برخورد می‌کنه و سه تا استخون شکسته توی فک بالا حاصل دفاع با همه قوا می‌شه... دروازه‌بان راهی بیمارستان و تیم هم هشتم می‌شه...

مادر دروازه بان، تهران، اسپند روی آتیش...

قبل عمل، دکتر یونانی با خونسردی تمام احتمالات از مرگ و قطع عصب تا کوری و شوک رو توضیح می‌ده و یه امضای حسابی از دروازه‌بان مصدوم می‌گیره... نمی‌دونم چه قیافه‌ای داشتم اما حتمن ترسیده بودم و فشار لعنتی‌م افتاده بود که هی می‌لرزیدم... قطع عصب گونه از همه محتمل‌تر و لابد ترسناک‌تر بوده و من ترسیده‌ام اما نباید به روی خودم بیارم... حواسم هس...

سه تا سوراخ توی گونه برای نصب فیکس‌کننده‌های تیتانیومی و یک قطعه پلیمری که در آخر جذب می‌شه، پسرک می‌دونه و من هم می‌دونم، خدای نکرده درسش رو می‌خونیم و اون شاگرد اول ماس.

مادر دروازه بان، چقدر خوبه که شما اون جا هستین...

امروز صبح عمل انجام شد و من توی بخش هی آدم دیدم که از اتاق عمل بیرون می‌آرند و یه جایی توی سر و صورتش رو شکافته‌ن و دندون موشی، ظریف به هم دوخته‌ن... دوباره سردم شده. پسرک نیمه هوشیار رو به ری‌کاوری می‌ارن... لاغر و ریزه میزه، لابلای اون همه سیم و بانداژ... سمت چپ صورت‌ش کامل ورم کرده و کبود... یک خط ظریف طولانی زیر چشم رو بریده‌اند و دوباره دوخته‌ن ... طاقتم طاق می‌شه و اشک‌م در میاد، "قرار بود فقط سه تا سوراخ باشه"... از اون لحظه‌های بیچارگی و " تو اینجا چه غلطی می‌کنی" یه...

مادر دروازه‌بان "من دنبال کارای سفارتم". چیزی از دین به من می‌گه... می‌گم چه زحمتی؟ مثل برادر خودمه... اما این حالت هیچ جور منو به یاد برادرم نمی‌ندازه و به خاطر اون نیس که اینجام... راستش خود مادرش دلیل بودن منه... اولین چیزی که توی ذهنم اومد این بود..." مادرش".

نحیف و کوتاه:"آینه داری روجا؟... چقدر بده؟" می‌خندم و می‌گم من از اون دخترهایی نیستم که با خودشون آینه دارن... اما تصویرش رو توی موبایل نشونش می‌دم... "خیلی بد نیس، ورم داره هنوز... خیلی زود خوب می شه..."

چندساعتی گذشته، این‌بار خودش با مادر حرف می‌زنه... یکی دو تا از بچه‌ها اومدن، سر به سرش می‌ذارن راجع به جوراب سفید توری ساق بلند و این که چقدر سکسی شده. حرف می‌زنیم و حرف می‌زنیم از همه جا و هیچ جا... آخر کار می‌گه می‌خواد مقاله ترم‌ش رو روی سلول‌های عصبی کار کنه و همین دیشب توی بیمارستان یه مقاله پیدا کرده، (شاگرد اولمونه، چه می‌شه کرد؟)... پسر ترک یه "اوه کام آن!!! " با چند تا کلمه بد ردیف می‌کنه و من خیالم راحت راحت می‌شه.

مادر فردا وقت سفارت داره برای ویزای ضروری...

۳ نظر:

Roni گفت...

Roja?!! Ki, koja? Chera be ma zang nazadin? Biam oonja?

... گفت...

مرسی دختر جان. متاسفانه برای کسری این اتفاق افتاد. اما همه چی خوبه. الان خوبه و بیمارستانه... گمونم مامانش بتونه ویزا بگیره و هفته لهد اینجا باشه...

Roni گفت...

:((