۱۳ مرداد ۱۳۹۰

-493-

هی یاد ماه رمضون‌های خونه گل‌ها می‌افتم. یه سری روزه می‌گرفتن و یه سری نه! روزه‌خوارها همیشه حواس‌شون به ذخیره زولبیا و بامیه بود و می‌شد یه شب اتفاقی! دو یا سه تا جعبه نیم کیلویی شیرینی، سر از سفره افطار در بیاره... مهین؟ نه...! بانو جانم همیشه به فکر میوه بود و غذای سالم... و البته نون!

من اما خودمو می‌کشتم، سفره افطار پهن بود و ما؟ (من و دنیا یا من و مسطور؟) پای تلویزیون که فقط همون ماه رمضون روشن می‌شد، سریال‌ها رو شبکه به شبکه می‌دیدیم و چایی و بامیه می‌خوردیم... نمازخونا هی می‌گفتن که باید برن نمازشون رو بخونن وگرنه سنگین می‌شن... هی می‌گفتن و آخرش هم چند دقیقه قبل دوازده تند و تند نماز می‌خوندن و قرار می‌رفت برای فردا شب، که قبل افطار نمازاشون رو بخونن... فردا شبی که نمیاومد.

می‌دونی چی‌شو خیلی دوس داشتم، اذان که می‌شد همه جمع بودیم و حتی اگه شامی نداشتیم سفره با چایی، پنیر و اگر خوش شانس بودیم نون سنگک و سبزی تازه رنگ می‌گرفت... زولبیا و بامیه هم که همیشه بود...

ماه رمضون ماه افطاری دادن بود.. عاشق جمع کردن بچه‌ها و افطاری دادن بودم، هرسری از رفقا توی یه شب، هر کسی یه چیزی می‌خرید، یکی آش، یکی حلیم، چند نفر باهم زولبیا، بامیه...، منم شام درست می‌کردم... خونه شلوغ می‌شد، جا برای نشستن نبود و ظرف کافی نداشتیم... سر و صدا، گپ‌ها و بحث‌های تکراری.

دلم می‌خواس یه بار آش رشته درس کنم، که هیچ وقت فرصت نشد...

واسه گروه یه بار شله‌زرد درس کردم، قابلمه‌هامون کوچیک بود، مکافاتی کشیدیم... بعد یکی از مهین پرسید روجا می‌تونه واسه گروه دانشگاه هم درس کنه؟، جواب آره بود... تعدادشون دو برابر بود، دیگه نمی‌شد توی اون قابلمه زرده که بزرگ‌ترین قابلمه‌مون بود، سری به سری درس کرد... بانو جانم رفت یه قابلمه روحی خرید به چه بزرگی، بعدش گمونم دیگه استفاده نشد، -شاید یه بار- موند گوشه آشپزخونه و کیسه برنج رو می‌ذاشتیم توش، هنوز هم هس توی خونه دخترا... هی کره 250 گرمی می‌نداختیم توی دیگ در حال قل زدن و هی زعفرون می‌ریختیم و من می گفتم: «کمه! کمه!»... من اون افطاری رو نرفتم، در واقع حتی یه برنامه هم با گروه کوه دانشگاه نرفتم... یکی بعدن توی یه برنامه‌ی که با ما اومده بود گفت:«شما روجا هستین؟» گفتم:«اره»... «همون که شله‌زرد درس کرده بود؟»، گفتم:«اره»، گفت: «بهتون نمی‌اد»... چرا نمی‌اد؟ نپرسیدم و خندیدم...

دیشب گفتم برم عکسای افطاری‌ها رو ببینم، هیچ عکسی نبود، یعنی احتمالن یادم رفته بیارمشون...

اینا رو نمی‌گم که دل‌تنگی‌مو نشون بدم... نه. یادآوری‌ش برام خوبه، کیف می‌کنم، حتی الان که دارم می‌نویسمش... می‌نوسم که بگم، غذا و سفره آدما رو بهم نزدیک می‌کنه، اوقات ادما رو خوش می‌کنه، مهم نیس جا نداشته باشی، یا آشپز خوبی نباشی یا هرچی...

پی‌نوشت: من آشپز خیلی خوبی نیستم اما نمی‌دونم چه سری‌یه که اعتماد به نفسم توش خوبه، گاف هم دادم که بزرگ‌ترینش پختن یه برنج کال‌ه که به ادعای عناصر ذکور مهمونی، هنوز بعد سه سال هضم نشده، هی آب می‌خورن و می‌شینن توی آفتاب، بلکه برنجه دم بکشه...! چه جوک‌ها برام نساختن، هنوز هم اگه یه آدم جدید گیر بیارن، یا دوباره دور هم جمع شیم از اول تعریفش می‌کنن و جک جدید براش می‌سازن... می‌بینی؟ آشپز خوبی هم که نباشی کلی خاطره خوب از یه سفره شام در می‌آد.

هیچ نظری موجود نیست: