از مدتی پیش، خیلی زیرپوستی حواسم بود که غر نزنم. از کی؟ ...دقیقش یادم نیس، شاید از دو، سه سال پیش. یادم نیس قبلش آدم غرغرویی بودم یا خیر... اما خاطرم هس آدم «منفی»ی بودم. متعلق به گروه «نیمه خالی لیوان»! باس بگم منفی بودن خیلی جاها بهم کمک هم کرد، مثل نفرت یا خشم که توی این داستانا و فیلما نیرو محرکه و پیشبرندهس. حالا این قسمتش بماند.
استراتژی این نبود که یهو تغییر جهت بدم، بپردازم به نیمه- قسمت- پر! مساله این بود که به نیمه خالی نگاه کردن، دردی از من دوا نمیکرد و روزها میگذشت...
گفتم که زیر پوستی، مثل حرکت آروم یه حلزون، نیگا که میکنی، انگار حرکتی نمیکنه...
غر نزدن هم حواشیش بود که همراهش اومد... برنامهیی براش نداشتم، اما میشد که به خودم بگم: «هی دختر، یواش!»
شاید توی معیارهای مختلف، میزان غرغرو بودن من فرق کنه... اما من حلزونی هستم که تا حالا مسیر زیادی رو اومده، ردش پیداس، میبینم...
خواستم بگم خوشحالم. همون طور که امروز، وقتی یهو فهمیدم وزن کم کردم خوشحال شدم، بیشتر از اینکه آرووم و یواش بوده... گیرم که تا وزن ایدهآل خودم راه دارم... اما من همیشه آدمی بودم که به مسیری که رفته نیگا کرده؛ همون شارژش میکنه واسه چیزی که جلو روشه.
چه بهتر که یهو، بیهوا ببینی مسیری که رفتی زیاد شده وقتی تو حواست نبوده، اون قدر زیاد که وقتی برمیگردی، یه لبخند از خود متشکر بودن بیاد توی ذهنت.
البته همه چی، همیشه با هم جور نیس. یکیش این مرض استرسه که گریبانگیرم شده و اگه راستش رو بخوای هنوز روش مقابله باهاش رو بلد نشدم... کم هم آزار دهنده نیس، بیپیر!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر