احتمالن آخرین روزهای هوای خوب رو داریم تجربه میکنیم... نشستم پای گزارشی که باید بنویسم، اما فکرم هزار جا هست و نیست... مثل ماهیها توی آبگیر بزرگ! میخوام قلاب بندازم و چن تا شو بندازم توی سبد وبلاگ...
1- به دوستی فکر میکنم که به من گفت: روجا هیچ آرزویی ندارم، هیچ حسی توی صداش نبود، هیچ حسی... صداش که هیچ حسی توش نبود عین پارازیت گاهی خط مینداره توی ذهنم.
2- دیشب خودم رو کوبوندم به دیواره و کبودی، کوفتگی و تندرد گریبانگیرم شده. به کیت ایمیل زدم نمیام، اما حیف این هوا نیس؟ تازه اون که تلفن و اینا نداره، اینترنت رو هم معلوم نیس کی به کی چک کنه... دوچرخه رو بردارم و برم..؟ مقاله دوهزار کلمهای که من توی هزار و چهارصدش موندم چی؟
3- از خواب بیدار شدم، خواب دیدم دارم گلهایی رو توی گلدون هرس میکنم، یکی که گلهای صورتی داشت، خیلی خیلی بلند شده بود، دخترک میگفت کوتاهش کن، گفتم دلم نمیاد، گفت خب بکارش توی باغچه... گفتم نه، دستم توی گلدون خوبه، باغچه رو نمیدونم... دراز کشیده بود روی یکی از این صندلیهای حصیری و تن به آفتاب داده بود.
4- کای– دوستپسر نروژی صابخونه-، (شما هم مثل من بعد شنیدن دوست پسر ناخودآگاه یه آدم جوون میاد توی ذهنتون؟ در مورد کای، این طور نیس و دست کم شصت سال رو داره.) وقتی که اینجاس، تمام روز توی خونهس، ساکت ساکت، خضورش رو گاهی از بوی قهوه توی آشپزخونه، یا صدای در دستشویی میفهمم، جالب اینه که تا حالا حتی دستشوی رفتنهامون تلاقی نداشته. صابخونه که از سرکار میآد، تلق و تلوق شروع میشه، خریدها رو جابجا میکنه، ظرف میوه آماده میکنه، غذا درس میکنه، با کلی سس و روغن و ادویه، برای کای لابد، چون خودش اگه باشه هرگز سراغ سرخ کردنی نمیره... به من میخنده و میگه اگه کای نبود آشپزی نمیکردم، مثلن غر میزنه و شکمش رو نشون میده که چاق شدم، اما بعضی آخرشبها میبینم میز صبحانه فرداشونو هم چیده.... به نظر زاضی و خوشحال میآد. بیلین- دخترش- گفته بود اوایل از کای خوشش نمیاومده چون الکل زیاد میخورده و این طبیعی نیس..
5- هیاهوی دار و اعدام بماند، کسی خبری از نتیجه پرونده قتل با شمشیر سامورایی توسط مردان قدرتمند ایران زمین نداره؟ مقتول این پرونده، در حمایت قاتل اون یکی گفته بود که قتل غیرعمد بوده! یکی به من بگه چی شد که این اتفاق افتاد، از کی مردم من با چاقو و قمه و شمشیر سامورایی توی خیابون راه افتادن و انواع قتلهای غیر عمد رو مرتکب شدن، در حالیکه همزمان توی تلویزیون به پوریای ولی، حضرت علی و نمی دونم کی، اقتدا میکردن؟
6- آدم نباید از دورههای بدش فرار کنه... از دورههای نمیدونم چمه؟ از دورههای شاکی بودن از چیزی که نمیدونی چییه... آدم باید گاهی اوقات صفتهای بدش رو بپذیره و یاد بگیره باهاشون زندگی کنه، وقتی فهمید جنگیدن جواب نمیده...
7- و برای خود خودم: قضاوت کردن هیچ هم بد نیس...
موخره: یه چیزی که الان یادم اومد، امروز برای دومین بار، از زمانی که اینجام، یه راننده کامیون با شکلک دراوردن سعی کرد توجه منو جلب کنه، بعد هم که موفق شد ادای یه ماچ راننده کامیونی رو برام درآورد...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر