۳۰ شهریور ۱۳۹۰

-519-

کلمه ای باید باشه که حس دیشب منو توصیف کنه، هی فکر می کنم و پیداش نمی کنم...

یه پیراهن سبز فسفری بود که کودکی و اوایل نوجوونی من خیلی بهش گره خورده... پیراهنی با آستین پفی و دامن پیله پیله ای... یه پاپیون هم داشت که قشنگ می نشست رو ناف من... کوتاه بود و موظف بودم شلوار پیژامای دست دوز زشتنی باهاش بپوشم... همراه روسری ژرژت سه گوشی، که لبه های تور دوزی شده داشت.

همین پیراهن تنم بود که پسری که نسبت دوری هم با ما داشت به من دست زد، همین پیراهن تنم بود که داشتم توی آبگیر باتلاقی کوچیکی فرو می رفتم و شاید داشتم می مردم... اما صدام در نمی یومد، در نیومد.

توی مورد اولی شوکه شده بودم و توی مورد دومی چون می ترسیدم داد بزنم و کمک بخوام...

کلمه ای می خوام اینه: «حس پیراهن فسفری»... من نیمه شب با حس پیراهن فسفری م بیدار شدم و نمی دونستم چی کار باید بکنم، هیچ کس نبود و من انگار توی تموم کهکشان ها تنها بودم... نمی دونم اما فقط می دونم عاجز بودم. تمام امروز دارم دور خودم می چرخم سعی می کنم که خلاص شم ازش... اما نمی شه...


هیچ نظری موجود نیست: