۳۰ شهریور ۱۳۹۱

-597-



توی مهمونی خداحافظی دو تا از تازه جان به دربرده های دکترا اومده بودن.( یه بار یادم باشه بنویسم از نوشته ها و کامنت هایی که دانشجوهای دکترا به در اتاقشون می چسبونن!) با دوس پسرش که سرمهندس کارگاه دانشکده س.

همه توجه شون به بچه کوچیکی  بود که هنوز یه هفته ش هم نشده بود و گمونم یا قد کفش باباش بود یا کمی بزرگتر... من حواسم به دختره/ مامانه بود. یه پسر سه چارساله وروجک هم داشتن که هی می پرید این ور، اون ور؛ کلافه از توجهی که به موجود فسقلی توی کالسکه می شد...

هنوز یک هفته از زایمانش نگذشته بود. موهای کوتاهی داشت و صورتی بچگانه ولی به شدت رنگ پریده... خب، فرنگی ها عمومن پریده رنگ هستن، حالا زائوِ چهار، پنج روزه بودن رو هم بهش اضافه کنین... یه جور خسته و خیلی بی حال...
اما من توجه م به شکمش بود. هنوز پوست خودشو جمع نکرده بود و شکم شل و افتاده بود. دختر چاق نبود و یحتمل خیلی زود تاجایی که می شد، پوست افتاده رو جمع و جور می کرد.

چیزی در این پوست شل و وارفته هس که من دوس دارم. مثل خط زیر ناف مادرها وخواهر ها، اون جای بریدگی حاصل سزارین یا عمل بستن لوله هاشون که دوس دارم. اون تغییر کمِ رنگ. یه جور حس درد بهم می ده، اما قدرت هم توش هس... یه جور حیوانی و غریزی و قدرتمنده. دوس دارم لمسش کنم و حس کنم که اون قدرت غریزی به من هم منتقل می شه.



* خب لابد الان همه می دونن که بعضی از زوج های فرنگی خیلی دربند ازدواج رسمی نیستن و این پذیرفته شده س. توی اتاق قهوه، یه کمد بزرگ هس که سر درش عکس عروسی بچه های دانشکده رو چسبوندن و البته من عاشق عکس عروسی... امروز عکس عروسی یکی از دانشجوهای دکترا رو دیدم با دوتا پسربچه حوالی دو وچهارسال... حکایت شنیدن کی بود مانند دیدن ه، «یه جوری» اومد به نظرم. 

هیچ نظری موجود نیست: