۲۲ آذر ۱۳۹۱

-613-



گمونم دل تنگ شدم. یهو قلنبه قلنبه اشکام ریخت... شاید تقصیر داریوشه که می خونه.

 یا شایدم بقیه بچه ها که یکی یکی دارن می رن و زنگ می زنیم و خداحافظی می کنیم.

اگه می رفتم بلیطم دیروز بود. امروز ایران بودم، قرار بود نه از فرودگاه بلکه سر از راه آهن در بیارم. قرار بود به مامان نگم، در بزنم... قرار بود تولد تینا باشم و ندونه... قرار بود برم پیش بانو جانم، البته کاراشو نکرده بودم و فقط فکرشو کرده بودم.

می دونم دل تنگ شدم، فردا خوب می شم. به روم نیاری. فردا خوب م... تا فردا.  

هیچ نظری موجود نیست: