همه چیز از نیاز شدید به حرف زدن شروع شد. یه عالمه کلمه که ازم فوران می کرد. پر از حس های جورواجور منفی بودم :خشم، غم، درد... توان گفتنش رو نداشتم و البته جراتش رو هم... این شد که سکوت جایگزین شد. البته که به همین راحتی ها نبود. نمی دونم همه همین طورن یا نه ؟ حالا دقیق به خاطر نمی آرم... گمونم واکنش مغزم بود که خودم رو سپردم به فراموشی، به روزمره، به زندگی امروز. حالا هم به یاد نمی ارم. تلاشی نمی کنم که جزییات رو به خاطر بیارم، زخم رو شکافتن چه فایده...؟
می خوام از نتیجه بگم. حالا آدمی شدم که خودم هم حیرت می کنم... سکوت و گذر کردن. باید ربطی هم به سن و سال هم داشته باشه.
حالا مشهورم به آدمی که غر نمی زنه... آیا من قبلن آدم غرغرویی بودم؟ نمی دونم. اما قطعن آدم نیمه پر لیوان نبودم. هنوز هم نیمه خالی لیوان بیشتر فکرم رو مشغول می کنه، اما آدم های حتی غریبه از مثبت بودن من تعجب می کنن... خالی ها معلومند و گفتنش دردی دوا نمی کنه. پر رو باید پررنگ کرد که جون بگیریم برای ادامه دادن. اگه قراره ادامه بدیم...
در تمام این روزها و ماه ها یک جمله در پس زمینه ذهنم تکرار می شد و می شه: « در شگفت می مانی از توانایی خویش...» من هر روز در شگفتم.
بچه که بودیم، پدر گاهی با کیسه زباله، پنبه، سیم و کمی الکل بالن کوچیکی درست می کرد و میون شوق تعجب ما هوا می کرد. ستاره کوچیکی می شد و می رفت به آسمون، لابلای ستاره های واقعی گم می شد. روز بعد من توی راه مدرسه خام و سرخوش فکر می کردم بالن کوچیک لابد الان دریا ها رو رفته و توی آسمون «خارج» واسه خودش می ره... حالا حس می کنم من همون بالن خیال کودکی م هستم و همچنان دارم می رم. من اما آدم خاک و زمین و دل بستگی م. سختی ش همینه... اما همچنان می رم. می خوام که می رم...
دنیا رو می بینی؟ حتی از پدر خاطره خوش به یادم اومد! همینه که می گم:«در شگفت می مانی از توانایی خویش»...