دو تا ترم داخل شهری می گیرم و دقیق 27-29 دقیقه توی قطارم. 5 تا 10 دقیقه هم زمان منتظر بودن که قطار برسه. روی هم 35 تا 40 دقیقه. رفت و برگشت.
قطار اول رو معمولن می ایستم. قطار دوم که طولانی تره، کتاب می خونم، اگه جایی برای نشستن پیدا کرده باشم .همیشه چندتایی از همکارها رو از همون ابتدای مسیر می بینم. لبخند می زنیم و سر تکون می دیم. حرف؟ خیلی کم، مگه اینکه دوستی رو ببینم یا این همکارهندی به پستم بخوره، که همیشه داستانی از هرکجا توی جیبش داره واسه تعریف کردن هندی ترین اسم ممکن رو داره: کریشنا کومار!
این اواخر در هر فرصتی راجع به عروسی ش حرف می زنه.
در عجبم که چقدر جوون های هندی با عروسی های ترتیب داده شده توسط والدین شون راحتن! انگار که طبیعی ترین و پذیرفتنی ترین چیز دنیاس. " خب من ندیدمش، یا به یاد نمی آرم. اما از وقتی نامزد شدیم، اسکایپ می کنیم..." که چند ماهه.
حالا قراره تا یه ماه دیگه عروسی کنن، و سال نو هم عروس اینجاس. بیشتر از اینکه این موضوع براش عجیب باشه، از "زحمتی" که براش داره حرف می زنه، این که باس یه هفته قبلش بره و توی مراسم به همه لبخند برنه... به " آرادی " که دیگه نخواهد داشت. " من شوق شما زن ها رو نمی فهمم واسه عروسی!" اینو توی اتاق سیگار به جوانا می گه. جوانا پرتقالیه و دسامبر عروسی شه و حسابی در تهیه و تدارک و نگران.
نگاهش می کنم " اگه این قدر که می گی بی خوده چرا یه نه نمی گی! " جوابی توی آستین داره که نمی فهمم.