"انگار تمام تنمه که فریاد میزنه... این رگهای منه که زیر پوستم باد میکنه و خون توش داغ میشه... چشمهام،
پلکهام، همون موقع که پودرهای نقرهای و طلایی روش پخش میشه، یا اون موقع که آروم و سرصبر ریمل میزنم، دارن فریاد میزنن... پاهام که تیر میکشه و رعشهای ازش بالا میره... انگشتهایی که گاهی آروم آروم بازو رو نوازش میکنه... همه فریاد میزنن"
زنی که بلده لبخند بزنه و به فریادهاش گوش بده، اما نشنوه... همچنان لبخند بزنه و سنجاق سرشو مرتب کنه. (تو به این میگی بلوغ.) من توی آینه لبخند میزنه و به هیچ فریادی گوش نمیده. من توی آینه به زن بیرون از آینه نیگا میکنه و از ترکیبش راضییه...
زنی که منم به زیر گوشهاش عطر میزنه و دستکشهای سیاهشو دستش میکنه و راه میفته... با لبخند.
***
لابد باید بدونی، که اینها رو زن بالغ توی آینه ننوشته... زن بالغ توی آینه رو شستم. رفتم حموم و زیر دوش همچنان که رنگها شسته میشد، گریه کردم و آب دماغم راه افتاد، چهار زانو نشستم و گذاشتم آب گرم بلوغمو که -قرمز رنگ- جاری بود، بشوره و ببره...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر