۲۱ فروردین ۱۳۸۹

-217-

همين‌طوري از ميون كتاب‌ها " جادوي فكر بزرگ" رو كشيدم بيرون و شروع كردم به خوندن. راستش مدت‌هاست كه از اين دست كتاب‌ها نمي‌خونم، درست بعد از راهنمايي كه سري "به سوي كاميابي" رو مي‌خوندم و البته خيلي هم دوسش داشتم... يه كم كه گذشت كتاب‌هايي با اين موضوع‌ها و در انواع جيبي، يك دقيقه‌اي، يك روزه و چه چه... روي پيشخون كتاب‌فروشي‌ها هجوم آورد، كه حتي ورق زدن گاه‌گداري‌شون واسم زيادي بود...

اين كتاب رو هم اون موقع‌ها خوندم، اگرچه چيزي ازش يادم نمي‌آد اما يه ذهنيت خوب ازش دارم، واسه همين خريدمش كه بدم به كتابخونه اخگر، كه نشد و ميون كتاباي خودم باقي موند...

... حالا كه دوباره مسيرم اتوبوسي شده، واسه توي راهم كتاب ور مي‌دارم، خواستم كه كتابو بذارم توي كيف...

***

من از اون دسته‌ آدم‌ها نيستم كه ادعا كنم حرف ديگران واسم مهم نيست...حتي مي‌تونم بگم اين مهم بودن در حد يه دسته آدم خاص مثل چندتا از دوستان يا اعضاي خانواده نيست و راستش يه مجموعه وسيع‌تر رو شامل مي‌شه و البته به صورت نسبي! يعني نظر افراد مختلف، ارزش‌هاي مختلفي داره واسم...

اما اين ديگه قابل قبول نبود، دليل ترديدم واسه برداشتن كتاب اين بود حاضر نبودم كسي(هركسي) توي اتوبوس منو ببينه كه دارم " جادوي فكر بزرگ" مي‌خونم. ترجيح مي‌دادم مثلا " و نيچه گريست" باشه يا كتابي از يه نويسنده مشهور دنيا كه توي ايران چندان مشهور نيس... مثلن "هرتا مولر" ... .

افتضاح بود اما واقعيت داشت و اگه هركسي اينو بهم مي‌گفت نمي‌پذيرفتم... مسخره‌س من داشتم اون كتابو مي‌خوندم و لذت هم مي‌بردم؛ پس چرا اينطور فكر مي‌كردم؟... چه اهميتي داشت كه عابر گذري توي اتوبوس فكر كنه من چجور آدمي‌ام كه مثلن اين‌جور كتابي مي‌خونم؟

...اين ديگه پذيرفتني نبود.

هیچ نظری موجود نیست: