گاهي يه جور "خيال راحتي" رو مزمزه ميكنم كه بايد بياي و ببيني... انگار كه سبك و رهام و ميتونم آدمها رو بپذيرم و دوس داشته باشم... اين همه بايد و نبايد كه ميسازيم واسه خودمون هيچي هيچي نيست... اونقدر راضيام كه با خودم فكر ميكنم همين حالا، درست همين حالا ميتونم دنيا رو بذارم و برم...
به آشنايي ميگفتم، پنچشنبهاي كه چت ميكرديم... كه چقدر "راحتم الان" چقدر خيالم راحته... چقدر بوي شوينده خوبه، چقدر زنم و چقدر خوشحالم كه زنم، كه هستم،... بعيد ميدونم كه چت كردن راه خوبي براي انتقالش بود... بعيد ميدونم كه حسم رو فهميده باشه... آخه خيلي كم پيش ميآد كه آدمها با هم به قله برسن...
از من ميپرسي لحظههايي كه "دو خورشيد به هم خيره شدند***" رو بايد نگهداري گوشه خاطراتت، گوشه دلت... كه گاهي مثل آب نبات چوبي رنگين كموني ليسش بزني... بسكه لعنتي خوشمزهس...
*** شعر فتح باغ خانوم فروغ كه پيشنهاد ميدم شنيدن شعر رو باصداي خود شاعر از دست ندين.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر