۱۹ مرداد ۱۳۸۹

-303-


قرار بود "ناتموم‌ها" رو گاه‌گداري منتشر كنم:

1- هوس كردم برم تتو كنم... از اين موقت‌ها كه با شابلون طرح مي‌زنن... چه مي‌دونم... شايد روي كتف يا قوزك پام يا روي استخوناي گردن، اونجا كه موها تموم مي‌شن... زير لاله گوش يا روي سينه چپ... طرحش رو هم انتخاب كردم يه علامت تعجب يا از اين اسكيس‌هاي سريع و خلوت از اندام آدم‌ها...

2- تنهام. خب آره! اما اين اصلن به اين معني نيست كه آدم‌ها رو به زور بتپونم توي برش خالي پيتزا مانندخودم... شل سيلوستر استاين روحت شاد!

3- تراس خونه جديد شده محل خلاف من... مي‌شينم و چشم مي‌دوزم به خونه‌اي روبرو، خونه روبرويي خيلي خيلي قديمي‌يه و حياطش پر از درختايي ‌يه كه سال‌هاس هرس نشده... يه بار يه خانم پيري رو ديدم كه به درخت‌ها آب مي‌داد... آرزو كردم كه هرس كردن‌ اين باغ‌چه رو بدن به من... از تغيير هاي چشم‌گير خوشم مي‌آد... چه شود!

4- مي‌دوني حياط خلوت ها، تراس ها، پاگرداي آخر خونه ها چه داستان‌هايي توي دلشون دارن؟

5- بعد كه همه چي تموم مي‌شه از سخت‌گيري يا كوتاه‌بيني خودم خنده‌م مي‌گيره...- فارغ از نتيجه اون تجربه كه ممكنه خوب يا بد باشه-، به خودم مي‌گم دختر نيگا كن! چرا اينقدر محدود فكر مي‌كردي؟ چرا اينقدر سقف فكرت كوتاه بود؟...

6- افسوس كه پنهان‌كاري رو بهم يا دادند و دريغ كه من خوب خوب ياد گرفتمش...

7- من اگه مرد بودم، لابد هلاک چشمای دختره بودم، وقتی از حمام بیرون می‌اومد، با پوست درخشان، در حالی‌که رد محو و تيره آرایش پاک‌نشده دور چشماش باقی‌مونده بود... پخش و نامرتب...


۲ نظر:

گلناز گفت...

وای دختر! عجب خوب نوشته بودی! عجیب چسبید...
احساس همذات پنداری دارم باهات، شدیدا!

... گفت...

خب اينا كه نوشته هاي نيمه تموم منه دختر طلا... كه موقع نوشته شدن منتشر نكرده بودم... مال زمان هاي مختلف و حس هاي مختلف... هم ذات پنداري تو كدوم ش؟