ميدوني داستاننويسهاي زن ايراني رو دوسدارم، همينايي كه توي هميندوران و از همين دوران مينويسن... همينايي كه گاهگداري حين چرخ زدن توي نشر چشمه يا انتشارات هاشمي... يا به واسطه پيشنهاداي گودري يا پيشنهاد بچهها ميخرمشون... نرم و روون خونده ميشن... نه كه هيچ ايرادي نداشته باشن... يا مطابق سليقه من باشن... نه... اما دوسشون دارم. يه جورايي انگار دارن رشد ميكنن... بذار نگم رشد... هوممم، انگار مثل آب دارن راهي پيدا ميكنن... آهسته و صبور... آره همينه!
يه جايي توي داستان سووشون، يوسف به جاي زخم سزارين زري دست ميكشه (شايد زري ميخواسته پنهانش كنه) و بهش ميگه چقدر دوسش داره... چقدر رد اين زخم رو هم دوس داره...
منم همين حسو دارم، در گوش كتابهام پچ پچ ميكنم كه دوسشون دارم حتي با همه اين زخمها...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر