1- نميدونم چه سرييه كه صبح شنبهها اينقدر شلوغه... مگه اين جماعتي كه شنبه ميرن سر كار، روزاي ديگه نميرن؟ يكشنبه يا دوشنبه؟... لابد آدمها هم تصميم ميگيرن بالاخره "از شنبه شروع ميكنم" معروف رو عملي كنن و شنبه صبح كه گذشت و يكشنبه كه ميشه همهچي از يادشون ميره...
2- خيالي نيست... گاهي بايد خودتو ول كني با شراب... كه بري بري بري... همه چيز تغيير ميكنه. مگه نه؟... يه نيگا به اطرافم مياندازم، آدمها و اين همه داستان و اين همه اتفاق... سرخوشي شراب رو مزمزه ميكنم و خيالي نيست...
3- همچنان منتظر ويزام، از پنجشنبه يك ماه شده و من كورنومترم رو راه انداختم... واقعيت اينه كه نوعي ابهام مثبت نسبت به آينده توي ذهنم هست... به مامان گفتم كه نگران نباشه، از عهدهش برميآم. نه اينكه هميشه براومدم؟ مامان ميگه كه ميدونه اما نگرانه... در واقع خيلي نگرانه... من اميدوارم كه بشه، چي بهتر از يه تغيير حسابي؟ هان؟
دم سفارت دختركي رو ديدم، متولد 66 بود و در واقع خودش تصميم گرفته بود كه بره و كسي رو اونجا نداشت، معدلش خيلي بالايي نبود و به نظر از خانواده متوسط و معمولي مياومد، نگران هزينهها بود... اما خوشبين و مثبتانديش و جوان... دوسش داشتم، چيزي درش ميجوشيد كه حس خوبي به من ميداد...
اسمش "تينا" بود.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر